◽️فرشته باغ بادام
شازده گفت: «يه قورى چاى درست كردم، همهاش مونده. شماها چاى خور نيستين.»
كارگاه خلوت بود. روز قبل از عيد قربان بود كه کارگرها تعطيل كرده بودند. به رسم عيد كشور خودشان. شازده مانده بود كه در را براى ما باز كند كه بياييم قوز كنيم جلوى كامپيوترهايمان به نقشه كشيدن.
شازده شروع كرد به تعريف كردن از ولايت خودشان. بعد گفت: «مردها بيشتر چاى سبز مىخورن. چاى سياه را بهش مىگن چاى زنانه.»
بعد به من نگاه كرد و گفت: «زنهاى ما همهاش نشستهان دارن چاى مىخورن!»
گفتم: «زنهاى روستايى خيلى كار مىكنن و بعيده اينقدر وقت اضافى داشته باشن.» گفت: «نه توى خونه كار زيادى نيس. ما هم كه اجازه نميديم برن بيرون. بچه بزرگ میکنن و چاى میخورن.»
عكس زنش را قبلا نشانم داده بود. جوان بود. خيلى جوان. به زحمت ١٦-١٧ ساله. صورتى قشنگ و كمى آفتاب سوخته داشت. كجا آفتاب گونههايش را سوزانده بود پس؟
گفت يك باغ بادام داريم كنار خانه. آنجا زنها مىتوانند بروند. اما دورتر نه. دنيايشان همانجا تمام مىشد. پشت ديوار باغ بادام.
عكس دخترش را نشانم داد. چشمهاى درشت دخترك را سرمه كشيده بودند. سرش را تراشيده بودند. با آن نگاه بهت زدهاى كه از سياهى سرمه روى چشمهايش مانده بود، شبيه روح سرگردان كوچكى بود، در خانهاى كوچك، در روستايى دور.
هر بار مىپرسم: «شازده اسم دخترت چیه؟» مىگويد: « يادم ميره. اسم دخترم يادم ميره. اما اسم دختر برادرم فرشتهاس.» ف را جور عجيبى تلفظ مىكند. چيزى بين واو و ب. فرشته برادرزاده محبوب عمو است كه براى عيد لباس نو خواسته. يادش مىآورم كه اسم دخترش عايشه است. فرشتهى باغ بادام موهاى حنايى دارد و چشمهاى سبز. با عموزادههايش خاك بازى مى كند و هنوز قدش آنقدر بلند نشده كه به درخت بادام برسد.
شازده سواد ندارد. برايم عكس دخترش، مزرعهشان، باغ بادام و پنلهاى خورشيدى كه خريدهاند و به خاطرشان كلى زير قرض رفته را مىفرستد يا ويس مىگذارد. اول تمام ويسها چاق سلامتى مفصلى مىكند. من با استيكر جوابش را مىدهم. اوايلى كه آمده بودم كارگاه، لهجهاش را نميفهميدم. الان برايم جا افتاده. مىفهمم چه مىگويد. كم و بيش.
شازده رفت و ما مانديم كه اتاقمان گرم بود و دلمان چاى نمىخواست. من دلم مىخواست خانه باشم اما توانش را نداشتم اين همه راه رانندگى كنم تا خانه. همكارم دلش مىخواست يك ماشين نو داشته باشد اما پولش نمىرسيد.
بيشتر دنيا عيد بود. فكر من مانده بود پيش زنان و دختران باغ بادام و دنياى كوچك كوچكشان. فكر كردم روزى چقدر چاى مىخورند؟ چقدر چاى مىتواند زندگى در يك چارديوارى را تحملپذير كند؟ جوابى نداشتم.
دنيا پر از باغهاى كوچك و بزرگ بادام و زنهاى زندانى است. زنهايى كه اگر مردى مراقبشان نباشد مىميرند. زنهايى كه چاى مىخورند و سواد ندارند كه دردهايشان را قصه كنند...
شيدا
٢١ مرداد ٩٨
@mrs_shin