- یک نفر از اتحادیه سختپوستانمقیم خاورمیانه مرکزی
از حال این روزها نوشتن آسان نیست. آسان نیست از این جهت که باید اینجا باشی. این ابر تیره خاکستری که روی شهر افتاده را ببینی. حال بد مردم را ببینی و بعد بفهمی که چه سخت است نوشتن. توضیح دادن.
روز اول، برای همه شوک بود. انگار کن که یکهو سیم دنیا را کشیدند و همه چیز خاموش شد و ما این طرف تنها ماندیم. همه چیز زیادی واقعی شد. همه داشتههایمان از مجازستان دود شد و رفت هوا. دوستهای دور. کانالها. عکسهای اینستا. زندگی شد چیزهایی که میشد با حواس پنجگانهات درک کنی. چیزی فراتر از آن وجود نداشت. یک حباب بزرگ روی ما بود و نه صدای ما از آن بیرون میرفت و نه صدایی از بیرون به ما میرسید و در این بیصدایی بهتزده به در و دیوار نگاه میکردیم. دوست، دیگر آن کسی نبود که از آن سر کره زمین صبح به صبح پیغامش را میخواندی. دوست همین بود که میشد شمارهاش را بگیری و باهاش حرف بزنی. همین که میشد قرار بگذاری و لمسش کنی. همین که نزدیک بود. همین که زیر همین ابر، در همین آوار زندگی میکرد. همان کسی که در این درد بیصدایی شریک بود. خلاصه شدیم. کوچک شدیم. مچاله شدیم.
همان شب که برف آمده بود و داشت همچنان میبارید و تازه اینترنت قطع شده بود، رفتم خرید. آن لحظه چیزی که بیشتر از نبودن اینترنت مرا میترساند، خالی بودن یخچال خانه بود. آن ساعت دیگر آدمهایم برگشته بودند به من. سرد بود. سرد و سیاه. جایی نبردی در جریان بود که من نمیدیدم. میترسیدم در خانه محبوس بمانیم و من نتوانم خانه را گرم و نرم و امن نگه دارم. میترسیدم غذایی روی میز نباشد. از نبودن اینترنت نمیترسیدم. سالهای زیادی اینترنت نبود و زندگی داشت راه خودش را میرفت. زندگی بهرحال راه خودش را میرود و کاری ندارد به اینکه در جهان پیرامون چه اتفاقی دارد میافتد. بچهها گرسنه میشوند. اینترنت باشد یا نباشد. خوابت میگیرد. اینترنت باشد یا نباشد. دلت به عشق میلرزد. اینترنت باشد یا نباشد. صاحبخانه اجاره را بالا میبرد. اینترنت باشد یا نباشد. موعد قسط و سرویس ماشین و تمدید بیمه میرسد. اینترنت باشد یا نباشد.
رفتم خرید. مثل قحطیزدهها خرید کردم. منی که همیشه میوه و سبزیجات را دانهای میخرم تا جایی که چرخ خرید کهنهام به جیر جیر افتاد، خرید کردم. خانه قلعهای بود که من باید تا آخرین نفس ازش نگهبانی میکردم. برگشتم. کیسهها را پخش و پلا کردم توی ورودی و افتادم روی مبل خاکستری و اگر میشد دیگر از جایم بلند نمیشدم. همان روز چیزی در درون من شکست. چیزی که گمان نمیکنم دیگر هیچوقت ترمیم شود. اطمینانم را به هر چیزی که خارج از حواسم بود، از دست دادم. حتی همین نوشتن. حتی داستانها. فکر میکنم اولین بار است که این اتفاق برایم افتاده. قبلتر در 88 یا 96 هم ترس و غم سراغم آمده بود اما این ناامیدی با این شکلش تازه بود. اینکه فهمیدم یکی از دلبستگیهای مهمم که بخشهای زیادی از زندگی مرا مشغول خودش کرده، کلید روشن و خاموش دارد و کلیدش دست دیگری است. فهمیدم که خیلی راحت میشود دیگر اینترنت نباشد و زندگی در این جزیره دور از جهان راه خودش را میرود. صبح به صبح، بار میوه و سبزیجات تازه میرسد به ترهبار. رفقایمان تلفن میکنند. ما میهمانی میگیریم. به آگهیهای توی سایت دیوار نگاه میکنیم. خبرهای دروغین آرامش را میخوانیم و کمی هم باور میکنیم حتی. به بچههایمان تشر میزنیم که درس بخوانند. کمتر یا بیشتر غذا بخورند. کمرمان درد میگیرد و خواب ما را به آن سرزمین خیالانگیزی که در آن کمر درد نیست و بچه درسهایش را میخواند و صاحبخانه خودمان شدهایم، میبرد بهرحال.
همه اینها را نوشتم که بگویم اتفاق بزرگی در درون من افتاد. چیزی به شدت مهم، یکباره اهمیت خودش را از دست داد. کاری به بحث آزادی بیان که بحث دقیق و درستی هم هست، ندارم. حرفم این است که در این اوضاع و با این حداقلها، برای ما که فقط سرمان را بیرون آب نگه داشتهایم - و گویا در این کار مهارت بهسزایی هم پیدا کردهایم- ، اینترنت آخرین چیزی است که اهمیت دارد. اینترنت اهمیتش بسیار بسیار کمتر از نفس کشیدن است که خیلی وقت است امکانش را از دست دادهایم. زندگی ما در کف هرم مازلو، جریان دارد. الان مساله زندگی من این است که رانندههای سرویس مدرسه شکایت کردهاند و بچهام امتحان خیلی مهمی دارد و اردوی مدرسهشان به شهری که این روزها از ناآرامترین شهرهاست، تکلیفش نامعلوم است. مساله زندگی من رساندن اول برج به آخرش است و طی کردن این خط تکراری و نفسگیر. شادی زندگی من این است که قسطهایم بعد از 48 ماه پیاپی بالاخره تمام میشوند و اگر 4-5 میلیون تومن دیگر جور کنم میتوانم شهریه مدرسه را کامل بپردازم و همین روزها باید قسط دوم پول پروانهام را بگیرم و این یعنی بالاخره کمی گشایش در امورات زندگی من. شادی زندگی من بودن دوستانی است که میشود همراهشان یک شب طولانی را سپری کرد و اندوه من و ما به دنیا آمدن و زندگی کردن در این جبر جغرافیایی است. بهتر که از جهان بیرون، از جهان آزاد بیرون خبری به ما نرسد. اینجوری حداقل فکر میکنیم همه جا آسمان همین رنگ است.
اینترنت را خیلی دیر و با منت وصل کردید آقایان. ما به آن سکوت عادت کردیم. به اینکه جهان بیرون که هیچ وقت در دسترس ما نبوده، تبدیل به رویایی دور شود و زندگی تبدیل شود به جریانی ملموس، کمی کسالتبار و خیلی خیلی واقعی. من این نان آغشته به منت را نمیخواهم. مفت چنگ خودتان.
شیدا
3 آذر ماه 98
@mrs_shin