- «زهر این نفرین نامه، جای خون در من جاری»
تقصیر من نبود. نمیخواستم به آن خیابان روبروی پارک بروم اما رفتم. از آرایشگاه که آمدم بیرون ویز کار نکرد. در کوچه پس کوچههای هروی گم شدم و یک دفعه دیدم که آمدهام جلوی پلاک 18 و دارم به پارک نگاه میکنم. فکر کردم حتما الان توی پارک است و دارد قدم میزند. نگاه کردم. سمت چپم توی پارک مردی با همان جثهی او کمی خمیدهتر کمی موسفیدتر داشت آرام راه میرفت. قلبم توی سینهام محکم خودش را زد به در و دیوار و نمیدانستم که اگر آزادش کنم چه میخواهد بکند.
ماشین را گذاشتم جلوی خانه. کینهام داغ و عمیق و زنده آمد نشست جلوی رویم. از ماشین پیاده شدم. مرد دیگری داشت روی چمنها سگ سیاه بزرگی را تعلیم میداد. از توی چمنها، از کنار سگ، میانبر زدم که خودم را برسانم روبرویش. عینک آفتابی بزرگم را بردارم و در چشمهایش نگاه کنم و بپرسم چطور با اینکه من بارها و بارها در داستانهایم او را کشتهام هنوز نمردهاست و دارد راه میرود و زندگیش را میکند. چطور با آن همه زخمی که به من زد و آن همه تیرگی وجودش، هنوز میتواند کنار بیاید. تا من برسم مرد، لنگ لنگان خودش را رسانده بود کنار آب نما. پاکت شیرکاکائو را باز کرد و داد دست یک پسر کوچک که داشت اسکیت تمرین میکرد. من عینک سیاه را زدم به چشمم تا به موقع برش دارم و آن ترسی را که فکر میکردم با دیدن من توی نگاهش میآید تماشا کنم. مرد برگشت سمت من. او نبود اما. شبیهاش بود اما او نبود. عینک را برداشتم. مرد از کنار من رد شد و لنگ لنگان مسیر آمده را برگشت. من هم برگشتم. از روی چمنها، از کنار سگ، از کنار کینه قدیمیم که زنده و داغ و عمیق نشسته بود روی چمن، عبور کردم و برگشتم کنار ماشین.
به پنجرهها نگاه کردم. سعی کردم به یاد بیاورم که پنجره اتاقش کدام است اما یادم نیامد. پاییز بود. مثل همان پاییزی که من هنوز اینقدر مسموم نشده بودم. از آن پنجره نگاه کرده بودم به همین پارک. به همین درختها. به همین سگ شاید. اما آن سال کینهای آنجا نبود. اندوه بود و سنگینی و چیز دست و پاگیری که آن موقع فکر میکردم اسمش دوست داشتن است. آنجا بود اتاق مردی که مرا تا بلندترین قله برده بود بالا و بعد پرتم کرده بود توی گودترین چاه دنیا که همهاش سیاهی بود.
من در سالهای بعد، مرد را در داستانهای زیادی کشته بودم. توی بهشت زهرا، بالای سرش ایستاده بودم و تماشا کرده بودم که خاک روی صورتش میریزند. من مرگش را در اتاق جلسات دیده بودم. مرگش را در تصادفی در بزرگراه. با این حال میدانستم نمرده. میدانستم زنده است و لابد مثل همین مرد که شبیه او هست اما خودش نیست در همین پارک راه میرود و به پسرش که دارد اسکیت یا دوچرخه سواری تمرین میکند شیرکاکائو میدهد. همانجا دوباره به خانه زشتش که نگاه میکردم، آرزو کردم نابود شود. چنان دردی توی جانش بنشیند که هیچ وقت نتواند چیزی که به سر من آورد، به سر دیگری بیاورد.
زخم خودم که سالها بود جوش خورده بود و بسته شده بود، آنجا جلوی رویم بود. خون چکان. مثل روز اول. دیدم هنوز مسمومم. هنوز درد دارم. برای اینکه من، تا قبل از این پارک و این خانه و این درختها و این برگهای زرد نه نفرین را میشناختم و نه فریب را. تا قبل از این خانه من هنوز دخترکی بیش نبودم. تا قبل از این خانه درد بود. اندوه بود شاید. اما فریب نبود. زخم بود. اما سم توی جانم نبود. رنجیدن بود اما کینه نبود. برای همین نفرین فقط و فقط مال او بود. مال مرد ساکن پلاک 18 روبروی پارک که از خدا نمیترسید اما از نفرین میترسید.
شیدا
16/8/98
@mrs_shin