خطاى غيرانسانى

 وقتی ایرباس ایرانی را روی خلیج فارس زدند، من دوازده ساله بودم. آن وقتها کسی حواسش نبود که ما را از خبرهای بد دور نگه دارد. ما بچه‌های جنگ بودیم. بچه‌های آژیر قرمز. بچه‌های خون دیده. ترس دیده. مرگ دیده. من هنوز جسدهای شناور روی آب را به یاد دارم. حتی به وضوح جسد کودکی را یادم هست. یادم هست که چقدر درد داشت دانستن اینکه نه عجل، نه جنگ، نه حتی حادثه بلکه فقط اشتباه سرنوشتشان را رقم زده است. اما بچه بودم و بالاخره زندگی غالب شد و من همه چیز را فراموش کردم.

حالا اما بچه نیستم. دیگر نمی‌توانم چیزی را فراموش کنم. حالا به مرگ نزدیکترم تا زندگی.

سقوط هواپیمایی اوکراین بدترین خبر سه روز پیش بود. بدترین خبر کل هفته. بدترین خبر بعد از کشته‌های آبان ماه. بدترین خبر بعد از هزاران داغ بر دل نشسته. با اینکه شخصا هیچ کس را در پرواز نمی‌شناختم اما  دردشان خیلی نزدیک، خیلی آشنا بود. می‌دانستم آدمهایی از جنس من و ما توی هواپیما بودند. همان کسانی که کشورشان آنها را به رسمیت نمی‌شناسد. همانهایی که در کشور خودشان شهروند درجه دوم هستند و به امید زندگی بهتر مهاجرت می‌کنند. 

تفاوت آنها با من، فقط نیرو و امید بیشتر بود. در من، که به تماشای تکه‌پاره‌های بوئینگ روی زمینهای بایر نشسته بودم دیگر نه نیرویی مانده بود و نه امیدی. تکه تکه شده بودم. 

صبح روزی که به عکسهای هواپیما نگاه می‌کردم نمی‌دانستم چه چیزی باعث این حادثه شده است و فکر می‌کردم که می‌ترسم و تا همیشه‌ی دنیا پرم از ترس. 

امروز صبح اما  فهمیدم چیزی در من مانده بود، اندکی امید. اندکی اتکا به اتفاق و نه اشتباه. اندکی اعتماد به کشورم. آن اندک امید هم بر باد رفت. اندک امیدی که می‌گفت شاید جان آدمیزاد اینقدرها هم ارزان نباشد. می‌دانم که اگر کشورهای دیگر پیگیر این ماجرا نبودند، هیچ وقت حقیقت ماجرا روشن نمی‌شد. دردناک است زندگی کردن در این تکه از خاک. بچه‌ای را در این خاک بزرگ کردن. بدون اینکه امیدی باشد. بدون اینکه داوری در کار باشد. بدون اینکه خدا،  روی روشن روز را به ما هم نشان بدهد. 

از این همه ظلم به کجا شکایت کنیم؟ ما شهروندان درجه دوی اسیر در کشور خودمان. ما که به رسمیت شناخته نمی‌شویم و در دردهایمان تنها هستیم به کجا شکایت کنیم؟ ما که هیچ نیرویی پیگیر مرگ و زندگیمان نیست به چه کسی شکایت کنیم. ما حتی نمی‌توانیم به خیابانها برویم. ما را می‌کشند و آب از آب تکان نمی‌خورد.

خدایا اگر هستی، اگر صدای مرا و ما را می‌شنوی، بابت تک تک آن جانهای شیرین که قربانی ایدئولوژی و فریاد و خشم و انتقام شد به تو شکایت می‌کنم. بابت تک تک آدمهایی که نمی‌شناختمشان اما دوست من بودند. همسایه من بودند. خود من بودند. اگر هستی، اگر صدای ما را می‌شنوی بدان که دیگر تمام شد‍‌ه‌ایم. دیگر نمی‌توانیم پای پرچمی بایستیم که حتی حق زندگی کردنمان را به رسمیت نمی‌شناسد. چه برسد به اعتراض. چه برسد به اختیار. چه برسد به دیگر گونه اندیشیدن. خدایا نشانه‌ای بفرست. قایقی که در این طوفان غرق نشویم. اگر این تکه‌ی نفرین شده از خاک را از یاد نبرده‌ای، نشانه‌ای بفرست که زندگی را ممکن کند. پناه بر خودت از این همه شیطان رجیم.

21 دی ماه 98

@mrs_shin

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من