- روزی روزگاری در تهران

 

آسانسور از طبقه هفتم آمد طبقه پنجم. در باز شد و یک بچه نیم وجبی با قدمهای لق که تازه راه افتاده بود آمد بیرون. مادرش که عقبتر ایستاده بود گفت نه نه. بیا تو. من آمدم توی آسانسور. بچه آمد توی آسانسور. عین عین کودکیهای سام بود بچه. چشمهای کمی کشیده. مژه های تابدار. صورت گرد. قدش کوتاه بود خیلی کوتاه. 80-90 سانت و تا زانوی من بود. نمی توانستم چشم ازش بردارم. باورم نمی شد که دوران کودکی بچه هایمان به این زودی گذشته. دیگر موجودات شیرین و زیبایی که توی آسانسور به غریبه ها زل می زنند نیستند و حالا دیگر باید سرمان را برای حرف زدن با آنها بالا ببریم و بگوییم موهایت را شانه کردی؟ کلاست دیر شد. بجنب.

همان لحظه که به کودک زل زده بودم، محکم جلوی اشکها را گرفته بودم که نریزد.  همان لحظه دلم از همه چیز خالی شد. احساس کردم خوشترین و زیباترین ایام زندگیم همان وقتی بود که بچه همین قدری بود و با چشمهای ستایشگر درشتش به من نگاه کرد. حالا، درست همان نقطه ای هستم که مادر خسته یک نوجوان خشمگین ایستاده. پشت سپری از حریر که همه چیز از آن عبور می کند. کی فرصت کردم از اوج قله مادرانگی به این قعر برسم. نمی دانم. اما بعد از این همه تاریکی هم لابد روشنایی هست. نمی شود که نباشد. نمی شود که دیگر شب باشد و شب ادامه پیدا کند و دیگر چیزی به جز شب نماند. گمانم یک روز، یک روز شاید دور، باز می توانم به مادر بودن افتخار کنم. امروز و اینجا نه.

آسانسور در زیرزمین ایستاد. بچه پیشاپیش من و مادرش از آسانسور بیرون آمد. مادر رفت به راست. من به چپ. بچه، سرگشته ماند بین ما دو تا. وسط پارکینگ. دو قدم برداشت و به من خندید. خنده های من پشت ماسک پنهان بود. چشمک زدم. اشکها عقب رفتند. مادر در ماشینش را باز کرد و آمد بچه را بغل کرد. کودکیهای سام رفت توی ماشین سفید و من سوار ماشین خودم شدم.

 

شیدا

26 شهریور 99

 

T.me/mrs_shin

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من