نویسنده کتاب گوشواره ها که امروز یک جفت گوشواره سبز به گوشش زده،گم شده است.

تا حالا خودت را گوگل کرده‌اید؟ من کرده‌ام. بارها و بارها. وقتی اسم خودم را روی صفحه سفید می‌نویسم، احساس می‌کنم گم شده‌ام و دارم دنبال خودم می‌گردم. دنبال اطلاعاتی می‌گردم که مرا به خودم برساند. اما اینترنت پر از اطلاعات بیهوده است. اطلاعاتی که کسی را به من نمی‌رساند. من واقعی. من پشت صفحه‌ها. همان من که جلوی خانه‌اش یک زمین خالی بزرگ است که سه چهار تا سگ خاکی رنگ آنجا زندگی می‌کنند. همان من که می‌نشیند روبروی این سفیدی بزرگ و سعی می‌کند بر «ننوشتن» پیروز شود. همان من که روزها سوار ماشین سفیدش می‌شود می‌آید به این طرف شهر و روی صفحه های سیاه اتوکد خطوطی می‌کشد که خانه می‌شوند. همان من که برمی گردد خانه و خرید می‌کند و غذا می‌پزد و شبها قبل از خواب سینک آشپزخانه را دستمال می‌کشد که صبح انعکاس نور را روی استیل بدون لک ببیند. همان من که صبح گلدان نخل مرداب را از پشت پنجره بیرون کشید و زل زد بهش و نمی‌دانست باید کجا بگذاردش. یا «کار» و «اندیشه» گلدانهای تازه‌اش را که قلمه‌هایشان دیگر کم جان نیستند. همان من که دیشب سردش شده و خودش را پیچیده توی لحاف ارغوانی و گوش کرده به صدای باران اولین باران درست حسابی این پاییز.

آن من در دنیای اینترنت نیست. آن من، صبحها پیاده، قطر زمین خاکی را می‌رود تا برسد به ماشین و بعد توی راه پادکست گوش می‌کند یا زنگ می‌زند به بی‌تا. آن من که هر روز غر می‌زند که مجبور است شام و ناهار درست کند و دیروز که آمد خانه و  مجبور نبود غذا درست کند غمباد گرفت و رفت دراز کشید زیر لحاف و دو ساعت تمام غصه خورد.

 آن من امروز صبح زود آمد دفتر. اسم خودش را جستجو کرد و به تمام آن لینکهایی که خودش نبود سر زد و خودش را پیدا نکرد. توی نقشه‌ها، خطوط آب باران بام سرگردان ماندند. یک خاطره قدیمی سر چند زخم کهنه را باز کرد. باران، ادامه پیدا کرد و یکی دو تلفن ضروری را به هر زحمتی بود زد. آن من، فکر کرد باید برود سنگکی. چون با اینکه تو امشب هم نیستی، باید توی فریزر خانه همیشه نان سنگک باشد و پنیر و شیر اضافه تا کمی احساس امنیت سراغش بیاید.

آن من، صبح به ویتامینها زل می‌زند و یکی را انتخاب می‌کند که بتواند به «جنگ سیاهی» برود و تلاشش بیهوده است. آن من صدایش را می‌فرستد برای دوستی آن سر کره زمین که تیره‌ترین روزهایش را دیده است. آن من، باید برگردد به نقشه‌ها برای اینکه خطوط سبز کمرنگ کفشورهای بام صدایش می‌کنند و روز ابری است. صدای کلیک روی کامپیوتر کناری می‌آید و جنگ بیهوده‌ای بین امید و ناامیدی در درونش در جریان است که به زودی به باخت امید ختم خواهد شد. برای باز زنده کردن امید اما امشب پیتزای خانگی درست خواهد کرد و سر راه رفتن به خانه یادش خواهد ماند که نوشابه زرد بخرد که پسر دوست دارد و نان سنگک و اگر شد سبزی خوردن.

شیدا

20 آبان 99

t.me/Mrs_Shin

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من