کمبود پتاسیم یا آرتروز گردن یا حالا هر چی

صبحها، دستهایم را از دوردست جهان صدا می زنم. برای دقایقی در آن خلسه بین خواب و بیداری، دست ندارم. دراز کشیده ام. به پرده های تیره اتاق نگاه می کنم که بیشتر به سیاه می زند تا بادمجانی. می دانم آن طرف خانه روز است. می دانم. گاهی مثل امروز هرچه دستهایم را صدا می کنم نمی آیند. به من برنمی گردند. فکر می کنم بدون دست، چطور باید روزم را شروع کنم. چطور باید قهوه دم کنم. شیر بجوشانم. نان گرم کنم. بروم تا محل کارم. چطور بنشینم با این بچه ریاضی حل کنم. غذا درست کنم. اصلا چطور پرده های بادمجانی را کنار بزنم و بگذارم روز بیاید توی خانه...
 دستهایم ... دستهایم را لازم دارم. باز صدایشان می کنم. آنقدر از راه دوری می آیند که برگشتنشان به پوستم دردناکتر از همیشه است. با دست راست دست چپم را لمس می کنم. با غریبه ای، غریبه ای دیگر را. بعد آرام آرام دوباره دارمشان. دوباره مال من هستند. دوباره موهایم را کنار می زنند. به صورتم آب می پاشند. کلید دستگاه قهوه ساز را روشن می کنند. ظرفهای جا مانده از دیشب را می شویند و می گذارند روی آبچکان. صبحانه بچه را آماده می کنند و مرا به اینجا می آورند. به صفحه های سفیدم. به زل زدن به آنها و فکر کردن.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من