- «خونه مادربزرگه»

پارسال در اوج روزهای سرد و سخت کرونا دم دفتر، روی پیاده‌رو، یک گل‌سر طلایی پیدا کردم. غروب بود. داشتم برمی‌گشتم خانه و یادم هست که خوشحال نبودم. گل‌سر درخشان را روی زمین دیدم و داشتم فکر می‌کردم برش دارم یا برندارم. بعد فکر کردم چرا برندارم. فکر کردم شاید یک تکه نور باشد به تاریکی‌ام که کرونا تاریکترش کرده. برش داشتم. بردم خانه و شستمش و گاهی می‌زنمش به موهایم.

هر بار که گل‌سر را می‌زنم یاد آن گل‌سر طلایی کودکیهایم می‌افتم که مرواریدهای صورتی داشت. مادرم آن را خریده بود که موقع سفر به استانبول به موهایم بزنم. داده بود برایم بلوز و دامن حریر سفید دوخته بودند و برای رویش یک ژاکت نازک صورتی خریده بود. گل سرهای طلایی صورتی و احتمالا کفش سفید یا صورتی. از کفشم چیزی یادم نیست اما آن لباس را یادم هست.

هیجان‌انگیزترین بخش کودکی من، سفرهای تابستانی ما به استانبول بود. نه از سر گردش و تفریح که اصلا آن وقتها کسی اینقدر به استانبول نمی‌رفت. به خاطر اینکه خانواده مادرم آنجا بودند و ما سالی یک بار مدرسه‌ها که تمام می‌شد می‌رفتیم و دو سه ماهی می‌ماندیم و تابستان را آنجا سپری می‌کردیم. در خانه‌ای فسقلی و بدون حیاط می‌ماندیم و اگر آن یکی خاله‌ام هم می‌آمد 12 نفر آدم می‌شدیم توی یک گله جا. خانه‌ای حدودا 70 متری با یک دستشویی و یک راهروی دراز و یک بالکن کوچک. زیاد هم از خانه بیرون نمی‌رفتیم. بیشتر تابستانهای من در آن بالکن کوچک گذشته است. جایی که مادربزرگم آشپزی می‌کرد و دستپخت خوشمزه و رنگارنگش می‌آمد روی میز. جایی که به زور دور هم می‌نشستیم و غذایمان را می‌خوریم. صبحها صدای اذان مسجد مرا بیدار می‌کرد. خانه کولر نداشت. گرم بود. اما ما بچه بودیم. زندگی آسان به نظر می‌رسید.

اوج روزهای تابستان کودکی، روزی بود که تلویزیون کارتون جورجیا را نشان می‌داد. ما از یکی دو روز قبلش داشتیم تهیه و تدارک می‌دیدیم که جورجیا را تماشا کنیم. ما یعنی من و برادرم و دختر خاله‌ام. آن دو تا دختر خاله کوچکتر را بازی نمی‌دادیم. جورجیا مال ما بود. می‌رفتیم از بقالی پایین خانه مادربزرگم خوراکی می‌خریدیم و می‌چیدیم توی سه تا بشقاب عین هم و مشتاقانه منتظر شروع شدن کارتون می‌ماندیم.

گل‌سر وصل بود به دورانی که جورجیا زیباترین دختر جهان بود و من دلم می‌خواست شکل او باشم. جورجیا اوج جهان بود و هر چه بعد از جورجیا آمد دیگر بر بادمان داد. تمام شدیم. اول دایی بزرگم مرد. بعد دایی کوچک مریض شد. بعد مادربزرگم سکته کرد و دیگر آن خانه، خانه نشد.

ما این‌طرف و آن‌طرف دنیا بزرگ شدیم و دستهایمان از هم کوتاه شد و دیگر جورجیایی نبود که نقطه مشترک ما باشد. دخترخاله آن چند تا جمله فارسی را که ما به زور یادش داده بودیم فراموش کرد. من دیگر نمی‌توانم بدون لهجه ترکی حرف بزنم و گنجینه کلماتم روز به روز کمتر و کمتر می‌شود.

از آن روزگار کودکی خاطره‌ها مانده اند. خاطره‌ای از آن اشتیاق گمشده که با شنیدن صدای موسیقی کارتون شروع می‌شد و به اوج می‌رسید. جایی در خاطره‌ها من کودکم، هنوز. جورجیا هست. مادربزرگ هم هست و زندگی هنوز آسان است.

حالا من، سی وخورده‌ای سال بعد از آن روزها، یک گل‌سر طلایی هم دارم که رویش نگینهای بی‌رنگی دارد که اگر رو به خورشید بگیری‌اش هفت رنگ رنگین کمان را به تو هدیه می کند.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من