- از طلا بودن پشیمان گشته‌ایم مرحمت فرموده ما را مس کنید

 

 تا سال آخر دبیرستان خیلی عاشق درس و مدرسه بودم. درسی که از همه بیشتر دوست داشتم جبر بود. بعد هم ادبیات فارسی. زنگهای کلاس فارسی از آن دانش‌آموزهایی بودم که خیلی زود توجه معلم را جلب می‌کردند. علاقمند بودم و پرسشگر. معلمی که بیشتر از همه دوستش داشتم خانم مصطفوی بود که دو سال از سالهای دبیرستان را به ما فارسی درس داد. معلمی بی‌نظیر که لابلای درسهایش از شعرها مثال می‌آورد و من هرچه می گفت در حاشیه کتابم می‌نوشتم.

آن موقع ما شعر حفظ می‌کردیم و سر کلاس می‌خواندیم. همه می‌رفتند سراغ غزلهای کوناه و من سر امتحان ثلث اول، شعر «ستاره غریب» از فریدون مشیری را حفظ کرده بودم. شعر طولانی و نسبتا سخت بود. انتظار داشتم که خانم مصطفوی را حسابی تحت تاثیر قرار بدهم.

 

«ای ستاره ها که از جهان دور

چشمتان به چشم بی فروغ ماست

نامی از زمین و از بشر شنیده اید

در میان آبی زلال آسمان

موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟... »

 

شعر را که خواندم درست برعکسش اتفاق افتاد. فهمیدم که خانم مصطفوی اصلا شعر نو دوست ندارد و شعر بودنش را  قبول ندارد. یک شعر طولانی به اندازه یک غزل فسقلی 7 بیتی هم رویش اثر نگذاشت. البته با اکراه به من نمره کامل داد ولی به دلم ماند که بتوانم تحت تاثیر قرارش بدهم. ثلث بعد چه کردم؟ رفتم 56 بیت از منظومه لیلی و مجنون نظامی را حفظ کردم. آن قسمتی که لیلی در حال مرگ است و وصیت می‌کند. یکی از غمگینترین اشعار جهان. چه مرگم بود خب؟  این قسمتی از ابیات پایانی شعر است:

گو لیلی ازین سرای دلگیر

آن لحظه که می‌برید زنجیر

در مهر تو تن به خاک می‌داد

بر یاد تو جان پاک می‌داد

در عاشقی تو صادقی کرد

جان در سر کار عاشقی کرد

احوال چه پرسیم که چون رفت

با عشق تو از جهان برون رفت

تا داشت در این جهان شماری

جز با غم تو نداشت کاری

وان لحظه که در غم تو می‌مرد

غمهای تو راه توشه می‌برد

وامروز که در نقاب خاکست

هم در هوس تو دردناکست

چون منتظران درین گذرگاه

هست از قبل تو چشم بر راه

می‌پاید تا تو در پی آیی

سرباز پس است تا کی آیی

یک ره برهان از انتظارش

در خز به خزینه کنارش

این گفت و به گریه دیده‌تر کرد

وآهنگ ولایت دگر کرد

چون راز نهفته بر زبان داد

جانان طلبید و زود جان داد

 

من هنوز هم بخش زیادی از این شعر را حفظ هستم. ادبیات فارسی را نمی‌خواندم، می‌بلعیدم. هر چه شعر دستم می‌رسید می‌خواندم. حالا خیلیهایش را یادم رفته و خیلیهایش را هم یادم هست. این روزها که دارم با پسر بی‌ذوقم فارسی کار می‌کنم مدام فکر می‌کنم چه ‌نگیز است که از آن همه اشتیاق چیزی به این بچه نرسیده است. چرا کنجکاو نیست؟ چرا علاقمند نیست؟ چرا یک بیت شعر هم خارج از کتاب درسی‌اش نخوانده و همانها را هم که خوانده با اکراه. همانطور که دارم آرایه‌های ادبی را توضیح می‌دهم منتظرم که آرایه «تلمیح» برایش شگفت انگیز باشد و نیست. منتظرم فرق ماضی استمراری و ماضی التزامی را به چشم برهم زدنی بگوید، نمی‌گوید. تقلب می‌نویسد. قلبم مچاله می‌شود. یواشکی تستهای امتحانی را حل می‌کنم و درصدهایم را با درصدهای بچه‌ام مقایسه می‌کنم. من شاگرد خیلی بهتری هستم اما کسی دیگر حواسش نیست مرا تشویق کند.

خانم مصطفوی دیگر بازنشسته شده است. کسی نمی‌داند که چه مشتاقم به دانستن و چه بیراهه رفته‌ام همه عمر. انتهای بیراهه‌هایم اینجایی است که هستم. در کمال نقصان مادری، پشت میز چوبی نشسته‌ام، در خانه. به بچه‌ای که ملال از سر و رویش می‌بارد چیزهایی یاد می‌دهم که از پس امتحان بربیاد و ته دلم دارم خون گریه می‌کنم که کسی حواسش نیست که من به چشم برهم زدنی می‌توانم نمره‌های 20 درخشانی بیاورم.

نمره‌های 20 من توی گنجه پنهان شده‌اند. تاریخ مصرفشان گذشته. در دنیای بزرگسالی 20 جایی ندارد. مساله‌های ریاضی، بیتهای شعر و اصطلاحهای تازه آمده‌اند. من اجازه ندارم بروم امتحان بدهم. من پشت صحنه نشسته ام. من بزرگ شده ام، متاسفانه و چه بیهوده.

 

شیدا

20 اردیبهشت 1400

 

@mrs_shin

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من