- نترسیم، نترسیم
چراغ بنزین ماشینم روشن شد و فکر کردم ای داد. در این سه روز نباید بنزین میزدم اما چارهای نداشتم. فکر کردم پمپ بنزین خلوت باشد اما خلوت نبود. صفی طولانی در کنار خیابان ایستادیم تا برسیم به پمپ بنزین. بعد از کلی صف ایستادن، تازه به ورودی پمپ بنزین رسیده بودم که یک ماشین سفید با سه سرنشین از توی خیابان اصلی زد توی صف و پیچید جلوی ماشین من. همانجور که داشتم هاج و واج نگاهش میکردم زنی از ماشین پشتی بیرون پرید. من هم ماشین را خاموش کردم و آمدم پایین.
زن زد به شیشه ماشین. «ما یک ساعته صف وایستادیم آقا. نمیشه بیایی همینجوری بری بنزین بزنی» مرد خودش را زد به کوری و کری. با بغل دستیاش حرف میزد. زن دوباره زد به شیشه. « برو بیرون از پمپ بنزین!» و به من گفت: «وایستا جلوی ماشینش» با بارانی زرد قناری و کلاه آبی و موهای فرفری پف کرده ایستادم جلوی ماشین لوکس سفید و فکر کردم اگر نرفت عفب با مشت بکوبم به کاپوت ماشینش. ماشینهای کناری شیشهها را داده بودند پایین و دعوای ما را نظاره میکردند.
مرد که دید ما کوتاه نمیاییم دنده عقب زد و از پمپ بنزین بیرون آمد. زن گفت: « از بس صدامون در نیومد هر جور دلشون خواست رو گردهمون سوار شدن.» برگشتم توی ماشین. کلاه آبی مسخرهام سر خورده بود. پرتش کردم روی صندلی کناری. خشم عجیبی توی وجودم بود. میدانستم که اگر مرد نمیرفت میتوانستم پارهاش کنم. خشم میجوشید و ربطی به پیچیدن یک راننده ابله جلوی ماشینم نداشت.
فکر کردم رانندههای ماشینهای کناری تماشا میکردند. فکر کردم اگر آن زن تنها بود کاری از پیش نمیبرد. این روزها تماشاچی نباشیم لطفا. بایستیم سمت حق. سمت حق کاملا روشن است...
شیدا
15 آذر ماه 1401
@mrs_shin