◽️روز ششم : لیوانهای کج رنگارنگ
من تازه رفته بودم خانه نوبهار، قرار بود دوستانم بیایند دیدنم. سولماز پرسید چی لازم داری؟ گفتم لیوان، پارچ و یا ماهیتابه بزرگ دردار. همه را برایم آوردند. رامین و سولماز پارچ و لیوانها را و نادر و شکیبا ماهیتابه بزرگ خیلی بزرگ دردار را. ماهیتابه را هنوز دارم و استفاده میکنم. در ماهیتابه ولی جایی در این ده سال شکسته و از بین رفته. لیوانهایم رنگی هستند و کج. هر کدام یک رنگ. لیوانها را وقت مهمانی استفاده میکردم ولی با کم شدن تعداد لیوانهای دمدستی تصمیم گرفتم بیارمشان آشپزخانه. حالا هر روز دقیقا هر روز وقتی کابینت لیوانها را باز میکنم انگار دارم عکس رامین و سولماز را میبینم و هر روز یادم میافتد که چقدر دلم برایشان تنگ شده و چقدر بعد از رفتنشان همهچیز بیمزه شده.
رفتن این دوتا برای من با همه رفتنها فرق داشت. کهنهترین رفیقهای من بودند که رفتند. عمری با هم گذراندیم و بچههایمان را با هم بزرگ کردیم و این همه خاطره که با هم ساختیم و این همه عکس مشترک مدام جای خالیشان را داد میزند.
از همه بدتر این لیوانهای زیبای لعنتی که هر روز یاد من میاندازند که رفیقهایم چقدر دور هستند و چقدر دست من بهشان نمیرسد و چقدر سخت است که بعد از این همه سال نباشند…
چقدر گذشته؟ گمانم سه سال و اندی… قلب من هنوز مچاله است. هنوز در خوابهای من هستند و میآیند و من در حیاط ویلای خانهدریا نشستهام همراهشان، کمی مست… منتظرم جوجه کباب آماده شود. بچههای درازمان دارند گیم بازی میکنند و جهان هنوز قابل زیست است…
بعد بیدار میشوم. صبح شنبه است و لیوانهای کج در قفسه کنار هم مرتب نشستهاند. در قلب من چیزی میشکند… چیزی که نمیتوانم اسمی برایش بگذارم. چه اسمی میتوان روی از دست دادن یک دوستی سی و اندی ساله گذاشت؟
هیچ.
شیدا
۲۸ تیر ۱۴۰۴