مامان بادکنکی

هنوز که نرفته مدرسه ولی پسرک همسایه یادش داده بخواند: « پسرا شیرن مثل شمشیرن، دخترا بادکنکن، دست بزنی می‌ترکن!» البته پسر همسایه ورژن موش و خرگوش را هم یاد پسرم داده. می‌گویم: « منم دخترم. بیا دست بزن ببین می‌ترکم؟» می‌خندد. بعد با کنجکاوی یکی از انگشتهای باریکش را فرو می‌برد توی شکمم. انگار راست راستی منتظر است که بترکم. نمی‌ترکم. اما یک خطابه فیمینیستی را در مورد اینکه دخترها و پسرها هر دو آدمند و کسی شیر و موش و بادکنک نیست شروع می‌کنم. پسرم اما حواسش به حرفهای من نیست. هنوز سخنرانیم تمام نشده که داد می‌زند: « من گشنمه.» بدون اینکه بترکم می‌روم طرف اجاق گاز. ظرف غذایش را پر می‌کنم. برمی گردم و می‌نشینم سر میز. فکر می‌کنم چه معجزه‌ای که با این همه فکر ، با این همه دغدغه ، با این همه نگرانی نمی‌ترکم. به پسر کوچولویم نگاه می‌کنم. فکر می‌کنم که او مرد است و من زنم. که او هیچ وقت دنیای مرا نخواهد فهمید. این اولین بار است که اینطور فکر می‌کنم.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من