Posts

معنای هشتم: پنجشنبه‌ها

تازه ازدواج كرده بودم و آن موقع يك خانه بزرگ كرايه كرده بوديم و كف خانه سراميك سفيد سفيد بود. به مانا مى‌گفتم «من هر پنجشنبه خانه را تميز مى‌كنم.» مانا مى‌گفت «اولش هفته‌اى يه باره بعد مى‌شه دو هفته يه بار و … » خانه بزرگ بود. براى دو نفر خيلى بزرگ بود. من اصلا در خانه پدرى دست به سياه و سفيد نزده بودم. مادرم مرا مثل يك پرنسس بزرگ كرده بود. انگار كه من براى چيزى مهمتر از برق انداختن سراميك سفيد كف خانه و غذا درست كردن ساخته شده باشم.  سرنوشت نظافت آن خانه همان شد كه مانا گفت. اما بهرحال خانه‌اى كه تويش بچه نباشد آنقدرها هم كثيف نمى‌شود. اكس به شدت آدم مرتبى بود و در مقابل مرتب بودن او، من بودم كه شلخته به نظر مى‌رسيدم. در نتيجه خانه فقط خاك مى‌گرفت و آن هم آنقدرها مهم نبود.  اما آيينى كه تا قبل از بچه‌دار شدن با شدت و حدت ادامه‌اش دادم، آيين سبزى خريدن پنجشنبه‌ها بود. از سر كوچه خانه‌مان در كوى بهشت ديباجى تاكسى مى‌گرفتم تا سه راه نشاط. نيم ساعتى توى صف سبزى فروشى مى‌ايستادم بعد با دسته بزرگ سبزى برمى‌گشتم خانه. سفره پهن مى‌كردم جلوى تلويزيون. يك فيلم تكرارى مى‌گذاشتم و س...

معنای هفتم : آهستگی

بعد از گربه‌ها، آهستگی راهش را به خانه من باز کرد. چون گربه‌ها حتی اگر هفت نسل قبلشان هم در خانه زندگی کرده باشند، به طور غریزی تروماتایز هستند. یک حرکت ناگهانی کنارشان آنها را می‌ترساند. برای همین اگر بخواهی که آنها را نترسانی مجبوری آهسته حرکت کنی که صداها و حركات ناگهانى را كمتر كنى.  من تا قبل از آن هيچوقت فكر نكرده بودم آهسته كار كردن فرقى با سريع كار كردن دارد. اما آرام و با تمركز انجام دادن هر كارى، انگار آن را از حالت وظيفه و اجبار خارج مى‌كند و چاشنى خوشايند بودن به آن اضافه مى‌كند. انگار غذاها و سالادهاى آهستگى خوشمزه‌ترند. انگار ظرفهايى كه به آهستگى مى‌شويم تميزتر مى‌شوند. انگار وقتى آهسته‌تر در خانه راه مى‌روم منظره پشت پنجره حرفهاى بيشترى براى گفتن دارد. شايد هم جهان حرفهاى بيشترى براى گفتن دارد. فقط ما وقت نداريم بشنويمش… شيدا ١٠ بهمن ١٤٠٣

▫️معناى ششم : رابطه

سهم من گردش حزن‌آلودى در باغ خاطره‌هاست و در اندوه صدايى جان دادن كه به من مى گويد دستهايت را دوست مى‌دارم. آشنايى ما تصادفى بود. از آن احتمالهاى كم خيلى كم كه ديگر ميل مى‌كند به صفر. كسرى كه صورتش ١ است و مخرجش يك عدد چاق و چله هفت، هشت رقمى مثلا. كمتر از احتمال آشنايى، احتمال به وجود آمدن بهانه آشنايى بود به نظرم. با اين حال پيش آمد. آن دو تا عدد هفت هشت رقمى هم كه توى مخرج كسر ضربدر هم شدند كارى از دستشان برنيامد. ما يك بار در دوره معصوميت و يك بار پس از طوفانها با هم روبرو شديم و فاصله اين دو روبرويى بيست سال بود.  گاهى فكر مى‌كنم اگر اين همه زخم روى تن‌هایمان نداشتيم آشنايى ما چه شكلى پيدا مى‌كرد؟ آيا باز با هم كنار مى‌آمديم؟ هر چقدر هم چشمهايم را محكم محكم مى‌بندم باز هم نمى‌توانم خودمان را در بيست و اندى سالگيها تجسم كنم. انگار كه پختگى ناشى از گذر ساليان لازم بود تا چرخهاى اين رابطه بچرخد.  من در زخمى‌ترين و خسته‌ترين زمان زندگى‌ام بودم. تاريك بودم. باريكه نورى به من تابيد و من به همان آويختم. كورمال كورمال دنبال شعاع نور راه افتادم. چون هيچ جا تاريكتر و س...

▫️معناى پنجم : مبارزه

پیش تو، چه توسنی کند عقل؟ رام است، که تازیانه از تست*   جوان و عاشق كه بودم يكى از من پرسيد: «بين كسى كه واقعا دوسش دارم و كسى كه خيلى دوستم داره كدوم رو بايد انتخاب كنم؟»  من چى جواب دادم؟ جوابى شايسته يك جوان عاشق كه عشق كور و احمقش كرده. گفتم اگر واقعا دوستش داشتى اين سوال را نمى‌پرسيدى و با تبختر خاص آدمى كه در مبارزه براى عشق پيروز شده، خرامان رفتم. مبارزه، يكى از چيزهاييست كه به زندگى معنا مى‌دهد.  معنابخشى مبارزه، گمانم براى من توى زندگيم تيغ دو لبه بوده. يعنى مبارزه، به چيزى معنايى بيش از آنچه كه ارزشش را داشته داده و همين معنا، گمراهم كرده و سالهاى طولانى من را به بيراهه كشانده است.  من و اكس، سه سال براى ازدواج جنگيديم. مخالفت خانواده اكس، رابطه معمولى ما را تبديل به يك حماسه كرد. ديگر ژنرالهایی شده بودیم که داشتند در ميدان نبرد براى چيزى فراتر از رسيدن دو نفر به هم و جشن جورابهاى گوله شده در گوشه اتاق خواب و گلايه از طعم قرمه سبزى، مى‌جنگيدند. مى‌جنگيدند چون معناى زندگيشان شده بود. چون فكر مى‌كردند اگر ببازند زندگى را باخته‌اند.  پيروزى در آن مبارزه، ...

▫️معنای چهارم : آیین‌ها

ما در خانه پدری همیشه جمعه‌ها ماهی می‌خوردیم. صبحهای جمعه، صبحانه خانوادگی داشتیم که تخم‌مرغ عسلی داشت و جا تخم‌مرغیهای ملامین قرمز حتما جز وسایل روی میز بود. جمعه غروبها وقتی کوچکتر بودیم، بابا پاپ‌کورن درست می‌کرد و صدای ترکیدن دانه‌های ذرت با بوی خوش داغش، غروب جمعه را می‌شست و می‌برد. حالا که دارم می‌نویسم فکر می‌کنم چرا همه آیینهای ما، جمع شده بود روز جمعه؟ لابد چون در سالهای کودکی من، پدرم ساعتهای زیادی کار می‌کرد و زیاد خانه نبود.  من ماهی خوردن ظهر جمعه را دوست نداشتم. بزرگتر که شده بودم جمعه ظهر فرار می‌کردم خانه یکی از دوستان نزدیکم و در خانه آنها غذا می‌خوردم. بعد از ازدواجم دلتنگی برای خانه پدری، از دلتنگی برای ناهارهای جمعه شروع شد و ماهی. فکر می‌کردم فقط منم که اینطوری فکر می‌کنم تا اینکه یک بار برادرم تعریف کرد که گاهی می‌رود بازار ماهی‌فروشها و فقط قدم می‌زند و بو می‌کشد. دلتنگی برای خانه و خانواده را خلاصه می‌کنیم در ماهی. ماهی برای ما ظهر جمعه است و کودکی و سبکی.  آیینهای دم دستی تکراری جوری به فراتر از خودشان وصل می‌شوند. به مفهومى عميقتر و بامعناتر...

▫️معنای سوم : گربه

گربه‌ها موجودات تودار و مرموزى هستند. نوعى مرموز بودن خاص خودشان را دارند كه تعبير به خيلى چيزهای دیگر مى‌شود. بعد از سه سال و اندى زندگى با گربه، مى‌دانم كه تنها راه شناخت آنها، زندگى كردن با آنهاست. يك روى خانواده‌دوستِ مهربانِ عاشقِ خانه و زندگى دارند كه ديدنش فقط براى خانواده‌شان ممكن است.  دومان تازه آمده بود پيش ما و خانوادگى درگير نسخه دلتاى كرونا بوديم و من توى نشيمن مى‌خوابيدم كه مثلا از حجم ويروس فاصله بگيرم. خانه ما يك سمت روشن و يك سمت تاريك دارد. خوابيدن در سمت روشن خانه يعنى بيدار شدن با اولين شعاع آفتاب شرقى. آنجا ديدم كه درست قبل از طلوع آفتاب و قبل از اينكه زاغهاى نوك قرمزى كه در پشت‌بام خانه زندگى مى‌كنند، با صدای تیزشان شروع روز را اعلام کنند، دومان مى‌آيد مستقر مى‌شود حوالى پنجره تا تماشايشان كند.  در مدت چند هفته، برنامه تمام پرنده‌هاى اطراف خانه را ياد گرفته بود. دومان، از همان اولش، كوچك و كودك نبود. متين بود و نگاهش سنگين و معنى‌دار بود. اليور ولى واقعا بچه بود. با آمدنش با خودش نشاط آورد.  اليور است كه وقتى لباسها را پهن مى‌كنم روى رخت‌آويز مى‌پ...

▫️معنای دوم: بچه

انسان سخنی نگفت تنها او بود که جامه به تن داشت و آستینش از اشک تَر بود بچه ام که به دنیا آمد و تا وقتی که زیر دو سال بود، من در اوج کمال بودم. زندگی ام کامل بود. من مادر شده بودم. من زندگی را امتداد داده بودم و حالا داشتم از بچه‌ام مراقبت می‌کردم. بچه‌ای که تمام دنیایش من بودم. خدایش من بودم. با عاشقانه‌ترین نگاه جهان به من نگاه می‌کرد و من می‌دانستم که تا وقتی او آنطور نگاهم می‌کند زندگی‌ام هیچ معنای دیگری لازم ندارد و نداشت. اما همان موجود ساده کوچک که با چشمهای گرد و درشت قهوه‌ایش نگاهم می‌کرد کم کم بزرگ شد و قد کشید و از من بالا زد. حالا سالهاست که در نگاهش از آن عشق معصوم خبری نیست. اما یک وقتی فقط مادر بودن، معنای زنده بودن من بود و کافی بود. حالا از من انتقاد می‌کند و جهان خودش را دارد و همه اینها طبیعی است. قسمت نبود که من بیشتر از یک بار این مسیر شگفت کمال را طی کنم. حالا خاطره‌اش هم دور است.  والد بودن، معنای زیادی به زندگی می‌بخشد اما هنوز هم فکر می‌کنم زندگی نمی‌تواند در همین خلاصه شود. خلاصه کردن زندگی در این، بار زیادی روی روح و روان همان بچه می‌گذارد ...

معنای یک: نوشتن

«آفاق را گردیده‌ام، مهر بتان ورزیده‌ام خوبان فراوان دیده‌ام، اما تو چیز دیگری» نوجوان که بودم، فکر می‌کردم هر کدام از ما براى يك هدف مشخص به دنيا آمده‌ايم و رسيدن به آن هدف است كه به زندگى ما معنا مى‌دهد. فكر مى‌كردم يك روز، با يك شهود عجيب خواهم فهميد كه هدف غايى من در جهان چيست. احتمالا تحت تاثير خواندن كتابهاى كاستاندا بودم كه در آن دوره دست همه بود. اما سالها گذشت و شهود من نيامد كه نيامد. درس خواندم. رفتم دانشگاه. از همان اولين يادداشتهاى ده دوازده سالگى نوشتم و نوشتم و نوشتم. در دفترهاى يادداشت. گوشه كتابها و جزوه‌ها و خيلى بعدتر در فضاى مجازى.  تا قبل از شبكه‌هاى اجتماعى مخاطب يادداشتهاى من، دوستان درجه يكم بودند. يادم هست كه دفترم را مى‌دادم به كاتى و او با صداى بلند، يادداشت مرا مى‌خواند و يادداشت من، با صداى او جان مى‌گرفت و زيبا مى‌شد. من گوش مى‌دادم. يادداشت كه تمام مى‌شد، كاتى هميشه حرف مهربانى براى زدن داشت. شايد براى همين تشويقهاى نرم و مهربانى بى‌حد او بود كه من جرات كردم نوشته‌هايم را در معرض مخاطبهاى جديد قرار بدهم.  بعد از شبكه‌هاى اجتماعى و فراگي...

چله معنا

ديروز كه نرفتم دفتر، آخر شب دچار حس بطالت شدم. فكر كردم پس يعنى اين كار است كه به زندگى من معنى مى‌دهد؟ آيا روزى كه كار نكنم بيهوده است؟ هى فكر كردم و فكر كردم و بعد به اين نتيجه رسيدم كه يك چله جديد شروع كنم با تمركز به روى "معنا" اينكه چه چيزى يا چه چيزهايى به زندگى من معنا مى‌دهد؟ از همين حالا مطمئنم كه در اين مسير به كمكتان احتياج دارم. يعنى نشستم چيزهايى كه توى ذهنم بود نوشتم و شد ١٢ تا، حتما در طول مسير چيزهاى ديگرى هم يادم خواهد آمد و اميدوارم مثل همه چله‌ها در اين چله هم همراهم باشيد و به خصوص با اضافه كردن تجربه خودتان مسير را براى من و خودتان غنى‌تر كنيد. چله معنا از فردا شروع مى‌شود، با تمركز روزانه روى يك چيز كه به زندگى معنا مى‌دهد.  شیدا ۱ بهمن ۱۴۰۳

▫️روز برفى

ساعت ٩ شب، شام خورده بودیم و ظرفها را شسته بودم. ظرف آب گربه‌ها را عوض کرده بودم. خاک‌شان تمیز بود و ظرف غذا پر. این یعنی که من هر وقت دلم می‌خواست می‌توانستم بروم و بخوابم. یاد شبهای سال پیش افتادم. چه پوستی از من کنده شد. تازه ساعت ۹ شب باید می‌رفتم دنبال پسرم. ۹/۵ مى‌رسيديم خانه و تا شام بخوريم مى‌شد ساعت ١٠ و من تازه بايد از جايم بلند مى‌شدم و براى فردايش صبحانه و ناهار آماده مى‌كردم. همه كارها كه تمام مى‌شد يادم مى‌افتاد كه كارهاى گربه‌ها مانده. همان سه تا كار كه هر بار قبل از خواب و قبل از بيرون رفتن از خانه بايد انجام بدهيم. يادم آمد كه بلند كردن همبن ظرفهاى كوچك آب و پر كردنشان برايم شكنجه بود. سختترين كار جهان بود. از بس خسته بودم.  سال كنكور، واقعا سال پيچيده‌ايست. از يك طرف بايد مواظب بچه باشى كه زير اين همه فشار ترك نخورد و خودت هم مواظب خودت باشى كه از خستگى نميرى. من از خستگى نمردم ولى هنوز همين يادآورى كوچك مى‌تواند خاطره آن خستگى عميق را به من برگرداند.  يادم بيندازد كه گذشته تمام شده و حالا امروز، يك روز برفى واقعى است كه من مجبور نيستم بروم مدرسه بچه سر قل...