معنای هشتم: پنجشنبهها
تازه ازدواج كرده بودم و آن موقع يك خانه بزرگ كرايه كرده بوديم و كف خانه سراميك سفيد سفيد بود. به مانا مىگفتم «من هر پنجشنبه خانه را تميز مىكنم.» مانا مىگفت «اولش هفتهاى يه باره بعد مىشه دو هفته يه بار و … » خانه بزرگ بود. براى دو نفر خيلى بزرگ بود. من اصلا در خانه پدرى دست به سياه و سفيد نزده بودم. مادرم مرا مثل يك پرنسس بزرگ كرده بود. انگار كه من براى چيزى مهمتر از برق انداختن سراميك سفيد كف خانه و غذا درست كردن ساخته شده باشم. سرنوشت نظافت آن خانه همان شد كه مانا گفت. اما بهرحال خانهاى كه تويش بچه نباشد آنقدرها هم كثيف نمىشود. اكس به شدت آدم مرتبى بود و در مقابل مرتب بودن او، من بودم كه شلخته به نظر مىرسيدم. در نتيجه خانه فقط خاك مىگرفت و آن هم آنقدرها مهم نبود. اما آيينى كه تا قبل از بچهدار شدن با شدت و حدت ادامهاش دادم، آيين سبزى خريدن پنجشنبهها بود. از سر كوچه خانهمان در كوى بهشت ديباجى تاكسى مىگرفتم تا سه راه نشاط. نيم ساعتى توى صف سبزى فروشى مىايستادم بعد با دسته بزرگ سبزى برمىگشتم خانه. سفره پهن مىكردم جلوى تلويزيون. يك فيلم تكرارى مىگذاشتم و س...