- ساکن آسانسور بلوک یک


 

از هر 10 باری که سوار آسانسور دفتر می‌شوم، 6 یا 7 بار با مرد مواجه می‌شوم. مرد ریزه میزه و سبزه است و شلوار رسمی و پیراهن مردانه و جلیقه می‌پوشد بدون کت. قدش خیلی کوتاه است و من به راحتی پس کله‌اش را می‌بینم. همیشه یا توی آسانسور است یا توی لابی یا در حال آمدن توی آسانسور یا خروج از آن. دیروز که بعد از قطع برق، آسانسور هنگ کرده بود و راه نمی افتاد داشت جمعیت نسبتا کلافه توی لابی را مدیریت می‌کرد که آرامششان را حفظ کنند. بعد هم که آسانسور بالاخره درست شد، ایستاد و مثل پلیس یکی یکی ملت را چید توی آسانسورها.

 

گمانم توی آسانسور زندگی می‌کند و بازنشسته است. از آن بازنشسته‌هایی که نمی‌توانند توی خانه بند شوند و هی برای خودشان کارهای از نظر بقیه بی‌معنی می‌تراشند که خانه نباشند. بروند یک عدد نان بخرند مثلا. متاسفانه به من علاقمند شده و هر بار یک دیالوگ غیرضروری را با من شروع می‌کند و من از روی ادب و همسایگی مجبورم جوابش را بدهم با اینکه حوصله ندارم.

 

یک بار که دید با کلید توی دستم دگمه آسانسور را می‌زنم گفت «چه جالب.» گفتم «عادتی است که از دوره کرونا مانده.» درمورد وسیله‌ای تعریف کرد که اختراع کرده بود از ترکیب فندک و یک میخ برای زدن دگمه آسانسور که بلافاصله بعد از زدن دگمه می‌شد با شعله ضد عفونی‌اش کرد. البتته طبیعتا برای کسی که توی آسانسور زندگی می‌کند این وسیله از نان شب واجبتر است. امروز که بلافاصله بعد از وصل شدن برق در آسانسور مواجه شدیم، گفت که شانس آوردم چون برق همین حالا وصل شده که خب خودم می‌دانستم. بعد گفت اصلا نترسم اگر توی آسانسور بودم و برق قطع شد چون بلافاصله دیزل ژنراتور راه می‌افتد و آسانسور نهایتش 2-3 دقیقه متوقف می‌ماند  که این را هم می‌دانستم.

 

می ترسم در یکی از این دفعاتی که دارم از قطعی برق فرار می‌کنم به خانه یا از خانه برمی‌گردم با غول فسقلی بازنشسته آسانسور تنها بمانم و برق برود. بعد دیگر منم و تاریکی و مرد که دارد به من دلداری می‌دهد که نترسم. یا دارد صدای غول در می‌آورد که بترسم. نمی توانم مطمئن باشم چهره‌اش در تاریکی و روشنایی یکسان باشد.

 

از صمیمت بیخودی آدمها با خودم نگران می‌شوم. اینجا جز هیات مدیره که نیستم و مشاعاتی هم در کار نیست که دم به دقیقه آدمها را ببینم. دلم می‌خواهد سایه باشم. آسه بروم. آسه بیایم. مثل یک سایه یا یک حباب ولی ظاهرا برای این نقش زیادی پررنگم. مدام می‌خواهم در چیزهایی دخالت کنم که به آن یکی منبر مربوط است نه اینجا. مثلا آگهی زده‌اند که فلان چیز از هفته آینده انجام می‌شود و الان حدودا 3 هفته است که من دارم این آگهی را می‌بینم و معلوم نیست این هفته آینده کذایی کی است و کدام آینده است که از راه نمی‌رسد و چرا تاریخ ندارد. یا اینکه بروم ماشینهای توی پارکینگ را سامان بدهم و یا آن همسایه‌ای که گفته حساب گربه‌ها را برسید پیدا کنم و یک دل سیر کتکش بزنم. مدام دارم خودم را از برق می‌کشم چون دیگر جا برای بار اضافه‌تر ندارم واقعا. همینها هم دیگر دارند خرد و خاکشیرم می‌کنند. بی‌خود و بی‌جهت.

 

غول آسانسور دقیقا می‌داند من به کدام واحد می‌آیم و می‌روم. می‌داند که بی‌حوصله‌ام چون قیافه‌ام شبیه بی‌حوصله‌هاست. موهایم را حوصله ندارم شانه بزنم. خاک کفشهایم را حوصله ندارم بگیرم. امروز که حتی گوشواره هم ندارم که خط قرمز من است. یعنی یک جای عجیبی از بی‌حوصلگی باید باشم که بدون گوشواره از خانه تکان بخورم. امروز ولی جلوی ردیف گوشواره‌هایم که ایستادم هیچی به دادم نرسید. از تجسم اینکه چیزی را به گوشم وصل کنم دلم آشوب شد. دلم می‌خواست یک بنر بزنم روی پیشانیم و با فونت درشت بنویسم سر به سر من نگذارید. من خیلی زیادی بی‌حوصله‌ام. داشتم از در پارکینگ می‌رفتم بیرون که با گربه سفیدمان چاق سلامتی کنم که مدیر ساختمان را دیدم. در مورد متصدی استخر که رفته مرخصی حرف زدیم و درمورد باز شدن یا نشدن استخر و همسایه‌هایی که دارند سر پرداخت شارژ اذیت می‌کنند و آگهی بیمه جنگ که هنوز توی کانال ساختمان نزده‌ایم و من همزمان داشتم به خودم بد و بیراه می‌گفتم که حوصله گوشواره گوش کردن نداشتم و حالا باید بایستم کلی حرفهای غیرضروری با این مرد بزنم.

بعد دیگر بالاخره رفتم دم پارکینگ و دو تا گربه را غذا دادم و آمدم پیاده تا دفتر که با غول آسانسور مواجه شدم. دیگر یک روز چه طوری باید باشد که بفهمی قرار نیست روز خوبی باشد؟ نمی‌دانم. همین.

 

شیدا

9 شهریور 1404


Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

◽️اگر جنگ خوب بود…

معنای هشتم: پنجشنبه‌ها