حبه انگور و ژانر وحشت خانگی

من کلا آدم ترسویی هستم. از این ترسوهای معمولی. همانهایی که شبهای تنهایی از صدای تلق و تولوق یخچال و شر شر آب توی لوله های سیفون توالت می ترسند. از معدود شجاعتهای قبل از بچه دار شدنم یکی دو شبی بود که در نبود الف تنها در خانه خوابیده بودم. با بچه که آدم هیچ وقت تنها نیست – حتی از ایرانسل هم مطمئنتر! در همه ساعات شبانه روز و بدون دغدغه آنتن دهی! و متاسفانه بدون دگمه آف - حالا امشب که آقای الف مسافرت است پسرکم نیت کرده که زهره ترکم کند. درست وقتی که فکر می کنم خوابیده دارم پاورچین می روم طرف آشپزخانه که سایه سیاهی درست جلوی در اتاقش می بینم. لباس خوابش کمی تیره است. همه جا هم تاریک است. مثل یک روح سرگردان ایستاده. نه حرکت می کند و نه حرف می زند. یک قدم که برمی دارم می پرسد" کجا می ری؟" من که افتاده ام وسط راهروی هتل متروکه فیلم شاینینگ و دنبال قل دوم این روح سرگردان می گردم با تکانی برمی گردم به واقعیت.

وقتی بالاخره می خوابد – مشکوکم به اینکه آقای الف یک کاری کرده که وقتهایی که نیست این یکی که هست اصلا نخوابد که من وقت اینترنت گردی نداشته باشم!! – درست یک ساعت بعد دچار night terror می شود که خدا نصیب گرگ بیابان نکند. بچه نه خوابست نه بیدار. نه می شنود نه هیچی. فقط جیغ می زند و دور خودش می دود و حتی در بغل مادرش حرکات محیر العقول انجام می دهد.

می برمش توی تخت خودم. لالایی می خوانم. آرام می شود و می خوابد. بعد از اینکه ضربه این یکی را هم پشت سر گذاشتم در اتاق کامپیوتر را باز می گذارم تا اگر شیرینکاری جدیدی کرد زود خودم را برسانم. این بار خرناسهای وحشتناکی می کشد با یک صدای مخوف و پشت سرش سرفه می کند، انگار که دارد خفه می شود. خودم را می رسانم بهش. ضربان قلبم دو برابر شده. بلندش می کنم. یک جرعه آب بهش می دهم. کمی جا به جایش می کنم. می گیرد راحت می خوابد. حالا من می ترسم شب بروم پهلویش بخوابم. می ترسم نصفه شب بخوردم! نخندین!!

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من