Posts

- طرز تهیه متروپل

  پسرم می‌گوید مامان ببین تیرآهنهای سیاه را دارند بالا می‌برند. اگر ساکن خانه قبلی بودم پرواز تیرآهنهای سیاه می‌توانست حسابی غمگینم کند. تمام پنجره‌های خانه قبلی رو به همین زمین بود که قرار است ساختمانی 15 طبقه در آن ساخته شود. ساختمان 15 طبقه خانه خیابان نوبهار را خفه می‌کند. چیزی از منظره کوه برایش باقی نمی‌گذارد. دو سه روز بعد ستونهای انتهای زمین هم که علم می‌شوند می‌بینم که نصف منظره کوه ما هم از دست خواهد رفت.     چه می‌شود کرد؟ اینجا تهران است. شهری که در آن خاطره‌ها و کوهها مدام اسیر دست قوانین مسخره می‌شوند. چرا باید در آن زمین باریک و دراز یک ساختمان 15 طبقه ساخته شود در حالی که همه ساختمانهای هم جوارش حداکثر 10-11 طبقه هستند؟ تو می‌گویی به این ستونهای باریک نمی‌آید که توان حمل بار یک ساختمان 15 طبقه را داشته باشند. می‌دانم که ساختمان مجوز 8 طبقه داشته و بعد معلوم نیست که کی و کجا دم چه کسی را دیده اند که ساختمان به اندازه دو برابر خودش قد کشیده و چه کسی در بند این است که دوباره بدهد سازه ساختمان را طراحی کنند

- کیک اسفناج فلوکستین نیست!

دیروز، از سر کار که آمدم خانه، توی آسانسور با آدم کوچولوی قرمزپوشم روبرو شدم. این بار همراه مادرش بود و یک فرفره همقد خودش گرفته بود دستش. به مادرش گفتم که من قبلا با دختر شما آشنا شده‌ام. صبحها که بچه‌ام را می‌برم مدرسه.     گفتم بچه و زن، فکر کرد بچه یعنی بچه دیگر. فکر نکرد که من به مرد گنده‌ای که صد کیلو وزن دارد و ریشهایش را یک روز در میان می‌زند و با من در مورد سرمایه‌گذاری در فورکس بحث می‌کند، می‌گویم بچه. گفت آخی. بچه شما هم همین قدیه؟ خنده‌‌ام گرفت. نشسته بودم که همقد دخترک باشم که واقعا بامزه بود. گفتم نه. بچه من سال آخر است. اسم دخترش را پرسیدم و گفت: سوین.   بعد رسیدند طبقه سوم و سوین و مادرش و فرفره پیاده شدند. من رفتم طبقه پنجم و در خانه را باز کردم و کیسه‌های خرید را گذاشتم زمین و کارشناسهای بررسی و طبقه‌بندی خانگی‌ام بلافاصله آمدند سر خریدهای من. یک جا خوانده بودم که گربه‌ها، وقتی با دست پر از بیرون برمی‌گردی فکر می‌کنند شکار موفقیت‌آمیز بوده. چون من مادرشان هستم. گربه که معنی شغل و طراحی مجتمع مسکونی

▫️جای خالی آدمها، تکیلا و شیاطین دیگر

مانده‌ام خانه، كنابخانه بزرگ گوشه پذيرايى را ريخته‌ام بيرون و زل زده‌ام به هجوم اشيا روى ميز. مثل مريضى كه وسط جراحى نگاهش كنى با دل و روده‌اش كه ريخته بيرون و بشينى فكر كنى اين همه شات تكيلا را مى‌خواهى چه كار؟ اصلا مگر ديگر اين همه آدم دارى كه بياييند دور هم تكيلا بخوريم و يا اصلا ديگر مگر تكيلايى در كار است؟   به كتابها نگاه كنى كه بيشترشان توى انبار هستند و بيرون ريختن انبار را گذاشته‌اى بعد از كنكور كه آن همه كتاب درسى و غيردرسى را بار بزنى ببرى جايى كه شايد به كار كسى بيايد. در كتابخانه گوشه پذيرايى، فقط سه تا قفسه كتاب است و بقيه ظرف ظرف ظرف و ظرفهايى كه بايد باشند و ظرفهايى كه نمى‌دانى چرا هستند و ظرفهايى كه قشنگند ولى تو دوستشان ندارى و قشنگند ولى دومان اجازه نمى‌دهد بگذارمشان روى ميز و شايد روزى جايى ديگر به كار بيايد.   گربه‌ها فكر مى‌كنند برايشان تفريحات تازه درست كرده‌ام. مى‌پرند توى قفسه ها، كتابها و ظرفها و ليوانها را بو مى‌كنند و من دلم مى‌خواهد از اين همه شلوغى خودم را رها كنم و نمى‌توانم. چيزى در درونم است كه رها نمى‌شود. پيچيده شده د

- سگ زردی که برادر شغال نبود.

  تمام مدت خوابی که به نظرم خیلی طولانی آمد، می‌خواستم یک سگ زرد کوچک را برسانم به دست صاحبش. صاحبش دکتر زنان من بود*. خانم دکتر توی خیابان با همان سربندی که رویش عکس جک و جانور بود راه می‌رفت و نمی‌دانم چرا ما که توی یک پراید صندوق‌دار آبی** بودیم،   سگ زردش را سوارکردیم و با خودمان بردیم. بعد من از توی پراید پرت شدم توی یک رستورانی که در آن با لشگری از دخترعمو پسرعموها و برادرم رفته بودیم و من تمام مدت نگران سگ زرد بودم ولی بقیه نشسته بودند که غذا بخورند. برادرم، شکل و شمایل عجیب و غریبی داشت و هرچه ازش سوال می‌کردم جوابم را نمی‌داد. کسی از آن همه آدم نمی‌دانست که پراید آبی و سگ زرد کجا هستند. آخر یکی آدرس نامربوطی داد و من رفتم که بابا را پیدا کنم و بابا را دزدیده بودند. من خیلی نگران دزدیده شدن بابا نبودم. بیشتر نگران بودم که بلایی سر حیوانی که توی ماشین تنها مانده بود نیاید و مدام به آن همه آدم می‌گفتم چرا سگ را همراه خودتان نیاوردید پس. بالاخره توانستم دو سه نفری را همراه خودم راه بیندازم و رفتیم یک جایی که تا چشم کار می‌کرد ماشین پارک شده بود و ما هی داشتیم دنبال

- دلتنگی‌های معمار خیابان چهل و هشتم*

عضو هیات مدیره برج شده‌ام. ساختمان ما نزدیک 160 واحد است و سه تا برج دارد. من عضو علی‌البدل بودم ولی به لطف بلبل‌زبانیهایم توی ساختمان و ارتباط برقرار کردنم با هر ننه قمری، در انتخابات هیات مدیره از بقیه علی‌البدلها جلو افتادم. حالا که یکی از اعضای هیات مدیره، از ساختمان رفته، این جایگاه رسیده به من. شغل پرزحمت و بی جیره مواجبی است که باید توی زندگی شلوغم یک جایی برایش پیدا کنم. از خوابی، استراحتی، ورزشی، شامی چیزی بزنم بروم جلسه و به صورتهای بی‌پایان و وحشتناک ارقام گوش بدهم و بشنوم که چراغهای محوطه یکی در میان خراب شده و اینقدر میلیون تومن می‌شود هزینه تعویضش و دیوار یکی از باغچه‌ها ترک خورده و یکی آمده قیمتی افسانه‌ای برای مرمت آن قیمت داده و آبنمای محوطه برای بار هزارم دارد آب می‌دهد و کسی نمی‌داند که این آبنمای لعنتی اصلا عایقکاری دارد یا نه و اینکه چرا ما باید این همه خرج این آبنما کنیم و آخرش که چی.   فردای جلسه اول قیمت چراغهای محوطه را جستجو می‌کنم و چیزهایی می‌فرستم برای مدیر ساختمان و بعد تصمیم می‌گیرم که از جزئی

- اسمیرونوف گندم

قبل از اینکه آسانسور بایستد صدای بچه می‌آمد. دخترک خیلی کوچک بود. کمتر از 2 سال. اما قدمهایش قدمهای لرزان بچه‌ای که تازه راه افتاده نبود. دقیقا شبیه یک آدم برفی کوچولو بود. با صورت گرد و لپهای درخشان و سر و گردنش پیچیده شده بود در یک کلاه و شال گردن قرمز منگوله‌دار. تا زانوی من هم نبود. تا مرا دید، کیفی که دستش بود نشانم داد. وسایل دکتربازی بچه‌ها بود. گفتم: «سلام. تو دکتری؟»   گفت: « آیه» بعد گفت: «مامان نیس.»   بعد رو کرد به مرد قدبلند درشت عینکی که کنارش ایستاده بود و گفت: «بابا.» پرسیدم: « داری می‌ری مهد کودک؟» جواب داد: «آیه» بعد آسانسور رسید به پارکینگ 1- و مثل اردک پشت سر پدر قدبلندش راه افتاد و بلند بلند داد زد بای بای بای بای و تا در آسانسور بسته شود صدای بای بای گفتنش می‌آمد.   من هودی قرمزم را پوشیده بودم و شیشه آبم مثل هر روز زیر بغلم بود. صبح توی خانه دنبال یک بطری شیشه‌ای می‌گشتم که به جای بطری پلاستیکی آبم با خودم ببرم سر کار. چون خوانده بودم که میکرو پلاستیک توی بطریهای پلاستیکی قاطی آب می‌شود. یک بطری

- «یوزپلنگانی که با من دویده اند» *

  عکس را نشانت می‌دهم و نمی‌دانم چه می‌بینی روی صورتم که می‌پرسی دوست داشتی الان آنجا باشی؟ می‌گویم نه ولی دو روز بعد هی دارم فکر می‌کنم آیا واقعا دوست داشتم آنجا باشم؟ دلم می‌خواست وطن جایی بود که دوستانم آنجا می‌ماندند. چرا من باید از راه دور به عکسهایشان نگاه کنم و به مانا فکر کنم. به مانا که تقریبا پایه تمام شیطنتهای زمان دانشگاه بود. پایه نگهبانی دادن پشت در خانه «دریده»**، بد و بیراه گفتن به «ایکبیری» **و «استعداد» **و توی راهرو دنبال هر 6 تا پسری که من ترم یک همزمان عاشق همه‌شان بودم دویدن.   آدم چطور می‌تواند دوستی را جایگزین سولماز کند که با او دوره حاملگیش را گذرانده. وقتی که هر دو شبیه پنگوئن شده بودیم و دور استخر سرباز باشگاه انقلاب راه می‌رفتیم و ملت که انگار به عمرشان زن حامله ندیده بودند با تعجب نگاهمان می‌کردند. سولمازی که آمده بود دیدنم وقتی من تازه زاییده بودم و آنقدر مرا خنداند که بخیه‌هایم درد گرفت. خودش سه هفته بعد زایید و ما که رفتیم دیدنش بچه را گرفته بود بغلش و می خندید و کارهای خانه را می‌کرد و مهمان داشت.     من چطور و چه کس

- من در خیالم اینجا نیستم، بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید...

صبح با تجهیزات کامل رفتیم که شیشه ماشین را که بیرون مانده بود، تمیز کنیم. ده سال پیش اینطورها که خیلی می‌رفتم خانه پدری و خیلی شبها می‌ماندم آنجا بابا این تجهیزات را برایم خریده. چیزی شبیه یک تی کوچک که برای تمیز کردن شیشه ماشین است. آن وقتها ماشین را بیرون پارک می‌کردم و صبحها که می‌خواستم بروم سر کار همیشه خدا شیشه‌ها یخ زده بود و با همین تی ابری می‌رفتم سراغش. بخاری ماشین را می‌زدم به شیشه و از این طرف برفها را هل می‌دادم و از آن طرف منتظر می‌ماندم تا گرما کمی شل‌شان کند. دستکش چرم قهوه‌ای را دستم کرده بودم که به هیچ وجه خیس نمی‌شد و دستها را داغ داغ نگه می‌داشت ولی من نمی‌توانستم فراموش کنم که چه کسی این دستکش را برایم خریده. برای همین از دست کردنش عذاب می‌کشیدم. رفتیم و دوتایی شیشه‌ها را تمیز کردیم و برفها را هل دادیم پایین. گربه‌ها را هر چه صدا کردم نیامدند. خدا کند جای گرمی برای خواب پیدا کرده باشند.     توی راه ترافیک بود و من داشتم ویس می‌دادم به دوستی و به چیزهایی فکر می‌کردم که به روزم هیچ ربطی نداشت. به استانبول فکر می‌کردم. فکر می‌کردم به اینکه

- برف نو برف نو تو روحت!

صبح با صدای قطره‌های باران که می‌خورد روی فلاشینگ* پایین پنجره اتاق خواب بیدار شدم. فکر کردم بچه اسنپ گیرش نمی‌آید و بهتر است خودم ببرمش. توی اتاق تاریک تاریک بود. بعد چرخیدم و موبایل را برداشتم. 7:17 بود و فکر کردم وای بچه خواب مانده حتما.     بچه رفته بود. برفی نازک نشسته بود روی صفحه‌های پنل خورشیدی سقف شیروانی روبروی خانه. باران می‌بارید. بعد باران کم کم تبدیل شد به برف. برف اول امسال لعنتی که داشت تمام می‌شد. روز برفی یعنی آدم باید بماند خانه و آش رشته یا هر آش دیگری که بلد است درست کند و از اینکه نرفته بیرون خوشحال باشد. اما من توی برف به گربه‌ها فکر کردم، به گربه‌های کوچه.       به آن بچه گربه‌ای که یک بار دیدم و کاش کمکش می‌کردم. روی تنش جای زخمی کهنه بود. دیگر ندیدمش. همه‌اش فکر می‌کردم شاید فرشته‌ای بود که افتاده بود روی زمین و باید دستش را می‌گرفتم. نبود اما نبود دیگر. بعد از گربه سفید و طوسی دم دفتر که به دادش رسیدم اما نتوانستم جانش را نجات بدهم از امداد چشمم ترسیده. می‌ترسم که آن طفلکی را هم قبل از تلف شدنش بیخود آزار داده باشم. درد کشی

روز چهلم : «به پایان آمد این دفتر»طور ولی فیلان...

در دوران اوج بلاگستان، این شعر عنوان خداحافظی ملت از وبلاگهایشان بود. یک روز که می‌رفتی مثل همیشه وبلاگی که دوست داری را دنبال کنی می‌دیدی که ای بابا دفترشان به پایان رسیده و معمولا هم حکایتی باقی نمی‌ماند که بخواهد ادامه پیدا بکند یا نکند. قصه من فرق می‌کرد همیشه. برای من نوشتن، جزئی از خودم بوده و هست و خواهد بود. اگر ننویسم یعنی نیستم. یعنی وجود ندارم. از معدود چیزهاییست توی زندگی که معنای زندگی‌ام را بهش سنجاق کرده‌ام. نمی‌دانم چرا نوشتن برایم اینطور است. معماری انگار همیشه یک شغل است. یک منبع درآمد و البته وقتهایی که پروژه‌های خوب کار می‌کنم حال بهتری دارم ولی آن چیزی که منم یعنی «آن کسی که می‌نویسد»   چله، تمرین پیوسته نوشتن است. تمرین اینکه در هر روز معمولی پر ترافیک پر تنش چیزی پیدا کنی که ارزش نوشتن داشته باشد. چیزی که بتوانی چند خطی سیاه کنی. این تمرین، در دنیای نوشتن مهم است. پیوسته نوشتن ازچگونه نوشتن گاهی مهمتر است. برای اینکه با کمتر نوشتن، مهارت دست کم می‌شود. همین اتفاق برای من افتاده بود. برای اینکه مدتی بود که ننوشته بودم و چله اول برایم این مشکل را برطرف کرد. چله دوم