"من عاشق تو هستم، اين گفت و گو ندارد."

انگار مالك من است. تا قبل از او عاشقى چنين مشتاق و تماميت خواه و بهانه گير نداشته ام. همه ى مرا مى خواهد و وقتى نمى تواند به تمامى صاحبم باشد بهانه مى گيرد. عشقش جوان و سركش است. هنوز نمى تواند مهارش كند كه از چشمهايش بيرون نزند و آنقدر خام است كه مى سوزاند بيشتر از آن كه گرم كند. كنار اين عشق، به ابهام قلب كوچكش فكر مى كنم. به اين كه يك روز ديگر اينقدر سرگشته ام نخواهد بود. براى صاحب شدن من با هر كسى از مادرم گرفته تا همكارها نخواهد جنگيد و از من فرارى خواهد بود. اما انگار هنوز خيلى مانده. حالا عشق هست و آن اشتياق اولين. مى خواهد براى من تمام دنيا باشد. هست. اما كافى نيست. نمى شود توضيح داد. كه نمى شود تصاحبم كنى طفلكى كوچولوى من. كه مادرت كه تمام قلبش تويى، يك زن هم هست. با اين همه زير نور اين اولين عشق دنيا، گرم و گمشده فكر مى كنم دنيايم بدون پسرم چه تاريك بود... 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من