من هرگز مهاجرت نمي كنم ... من فرزند يك مهاجرتم
بحث داغ مهاجرت را كمابيش در وبلاگهاي دوستان دنبال مي كنم. بيشتر حرفهايي كه نوشته اند و خوانده ام حرفهاي بي ريشه نسل اول مهاجران است. اينها كساني هستند كه جوانند و با آرزوهاي بزرگي رفته اند و بيشترشان از فرداي اين قضيه - فرداي 20 يا 30 سال بعد - خبر ندارند. اما من فرزند يك مهاجرتم. مادر من 32 سال پيش به اين كشور مهاجرت كرد. شايد برايتان بد نباشد كه حرفهاي كسي از نسل دوم مهاجرت را بخوانيد.
***
مهاجرت به نظر دلفريب مي آيد. نه به كشوري مثل ايران. به كشور گل و بلبلي مثل آمريكا. يا انگليس. سوييس يا هر جاي ديگر. اسم كشور فرقي نمي كند. كمي صورت مساله جابجا مي شود. همين. چيزي كه مهاجران جوان نمي دانند فرداي اين مهاجرتهاست... من معني تلخ مهاجرت را با تمام روحم لمس كرده ام. مهاجرت يعني اين كه عروسي هيچكدام از خاله هايت را نبيني. موقع تولد بچه هايشان آنجا نباشي. يعني شريك خنده ها و همراز گريه هايشان نباشي. مهاجرت يعني خبر مرگ دايي را از تلفن شنيدن. مهاجرت يعني مردن مادربزرگي كه 6 سال است او را نديده اي. مهاجرت يعني عمل سخت مادرت بدون اينكه به كسي گفته باشي. مهاجرت يعني سرطان خاله . مهاجرت يعني اينكه 20 روز ديگر عروسي دختر خاله من است و من دل خوشم به اينكه اسكن مسخره كارت عروسيش را ببينم يا اينكه عكسهاي رنگ و رو رفته را ... اما نمي توانم ببوسمش. من نتوانستم با مادربزرگم خداحافظي كنم. با اين همه من نسل دومم. مادر و پدرم اينجا هستند و اين خوشبختي بزرگ من است. مادرم تمام اين دردها را هزار بار بيشتر لمس كرده است. درد تنهايي ... بي كسي و غربت. درد بي همزباني. درد ... درد ... درد ... چرا انسان بايد محكوم باشد كه درد بكشد ؟ در اين عمر كوتاه... در اين روزهاي گذرا؟ به چه بهايي ؟ نسل دوم كه منم تنهايي را لمس كرده ام. تنهايي بي كس و كار بودن. روزهايي بوده كه من و برادرم در خانه تنها بوديم و مي دانستيم كه هيچ كس را نداريم كه به او پناه ببريم. تنها در وطن خود ... شايد. ولي تنها. مهاجرت به اين زوديها داغ خود را از خانواده بر نمي چيند.
هر جاي دنيا كه باشي و هر امكانات فريبنده اي كه زندگي در اختيارت بگذارد ارزش اين غصه ها را ندارد. ارزش غم بي ريشگي و غريبي را ندارد. بايد اشكهاي مادرت را ديده باشي تا معني حرف مرا بفهمي. نديده اي كه اينقدر راحت از رفتن دم مي زني... مهاجرت يك روز و دو روز نيست. حرف يك عمر است و حتي اگر پولدارترين آدم دنيا هم باشي و حتي اگر هر لحظه سفر برايت فقط سوار و پياده شدن در هواپيما باشد اين فاصله بزرگ را كاريش نمي شود كرد. نمي تواني در هواپيمايي بين دو قاره زندگي كني. جايي بايد ساكن شوي و آنوقت يك روز بدون اينكه بفهمي - آرام و ساكت - خبر مرگ عزيزي را به تو مي دهند كه از بد روزگار و شلوغي جواني كردن سالهاست او را نديده اي.
براي همين من هرگز مهاجرت نمي كنم. حالا كه مادرم بين بي ريشگي و فرزندانش . فرزندانش را انتخاب كرده است. مي مانم تا جايي اشتباه نسل قبل را اصلاح كنم. مي مانم تا بچه ام مادربزرگهايي داشته باشد كه هفته اي يك بار در آغوش مهرش بكشند. مي مانم تا در تنهاترين لحظات زن بودن مادرم را كنارم داشته باشم. مي مانم تا مادرم بزرگ شدن نوه اش را ببيند. مي مانم. هر چقدر هم كه دنيا زيبا و فريبنده باشد. يك وجب از اين خاك خاطره ها به تمام آن زرق و برق پوچ مي ارزد...
شين
***
مهاجرت به نظر دلفريب مي آيد. نه به كشوري مثل ايران. به كشور گل و بلبلي مثل آمريكا. يا انگليس. سوييس يا هر جاي ديگر. اسم كشور فرقي نمي كند. كمي صورت مساله جابجا مي شود. همين. چيزي كه مهاجران جوان نمي دانند فرداي اين مهاجرتهاست... من معني تلخ مهاجرت را با تمام روحم لمس كرده ام. مهاجرت يعني اين كه عروسي هيچكدام از خاله هايت را نبيني. موقع تولد بچه هايشان آنجا نباشي. يعني شريك خنده ها و همراز گريه هايشان نباشي. مهاجرت يعني خبر مرگ دايي را از تلفن شنيدن. مهاجرت يعني مردن مادربزرگي كه 6 سال است او را نديده اي. مهاجرت يعني عمل سخت مادرت بدون اينكه به كسي گفته باشي. مهاجرت يعني سرطان خاله . مهاجرت يعني اينكه 20 روز ديگر عروسي دختر خاله من است و من دل خوشم به اينكه اسكن مسخره كارت عروسيش را ببينم يا اينكه عكسهاي رنگ و رو رفته را ... اما نمي توانم ببوسمش. من نتوانستم با مادربزرگم خداحافظي كنم. با اين همه من نسل دومم. مادر و پدرم اينجا هستند و اين خوشبختي بزرگ من است. مادرم تمام اين دردها را هزار بار بيشتر لمس كرده است. درد تنهايي ... بي كسي و غربت. درد بي همزباني. درد ... درد ... درد ... چرا انسان بايد محكوم باشد كه درد بكشد ؟ در اين عمر كوتاه... در اين روزهاي گذرا؟ به چه بهايي ؟ نسل دوم كه منم تنهايي را لمس كرده ام. تنهايي بي كس و كار بودن. روزهايي بوده كه من و برادرم در خانه تنها بوديم و مي دانستيم كه هيچ كس را نداريم كه به او پناه ببريم. تنها در وطن خود ... شايد. ولي تنها. مهاجرت به اين زوديها داغ خود را از خانواده بر نمي چيند.
هر جاي دنيا كه باشي و هر امكانات فريبنده اي كه زندگي در اختيارت بگذارد ارزش اين غصه ها را ندارد. ارزش غم بي ريشگي و غريبي را ندارد. بايد اشكهاي مادرت را ديده باشي تا معني حرف مرا بفهمي. نديده اي كه اينقدر راحت از رفتن دم مي زني... مهاجرت يك روز و دو روز نيست. حرف يك عمر است و حتي اگر پولدارترين آدم دنيا هم باشي و حتي اگر هر لحظه سفر برايت فقط سوار و پياده شدن در هواپيما باشد اين فاصله بزرگ را كاريش نمي شود كرد. نمي تواني در هواپيمايي بين دو قاره زندگي كني. جايي بايد ساكن شوي و آنوقت يك روز بدون اينكه بفهمي - آرام و ساكت - خبر مرگ عزيزي را به تو مي دهند كه از بد روزگار و شلوغي جواني كردن سالهاست او را نديده اي.
براي همين من هرگز مهاجرت نمي كنم. حالا كه مادرم بين بي ريشگي و فرزندانش . فرزندانش را انتخاب كرده است. مي مانم تا جايي اشتباه نسل قبل را اصلاح كنم. مي مانم تا بچه ام مادربزرگهايي داشته باشد كه هفته اي يك بار در آغوش مهرش بكشند. مي مانم تا در تنهاترين لحظات زن بودن مادرم را كنارم داشته باشم. مي مانم تا مادرم بزرگ شدن نوه اش را ببيند. مي مانم. هر چقدر هم كه دنيا زيبا و فريبنده باشد. يك وجب از اين خاك خاطره ها به تمام آن زرق و برق پوچ مي ارزد...
شين