نقاشی - داستانگونه


می شود یک نگاه تو را برگرداند تا پله های دانشکده و همانجا نگاهت دارد؟ مانا ، تو هم یادت هست؟ چقدر جوان بودیم. چقدر خام. چقدر شاد. یادت هست؟ همان پله ها که رویش می نشستیم و آدامسهای بادکنکیمان را می ترکاندیم. تق تق تق ! صدایش می پیچید در راهروی آتلیه ها. ترم اول. روزهای فرار از آتلیه و گشتن در راهرو. آخر سر هم برایمان حرف در آوردند. همه جا را می گشتیم. با ساده لوحی کسی که فکر می کند می داند زندگی چیست. زندگی چه بود آن روزها مانا؟ روزی که فردا می شد به سرعت دیروز؟ ابری که روی خورشید را می گرفت؟ اجازه رفتن به یک میهمانی آخر هفته یا هر شب خواب "کسی که مثل هیچ کس نیست"* را دیدن؟ تو نوشته ای که یک روز می شود به گذشته سفر کرد. من دلم می خواهد با تو یک بار دیگر به پله های دانشکده برگردم. دلم می خواهد با تو نگاه کنم به هجده سالگیمان. یک بار دیگر. شاید آن وقت بدانم رنگ سبز را کجای این لحظه ها باید بگذارم. صورتی را کجا. آبی را کجا.
***
نشسته ام نگاه می کنم به تو. مثل آن روزها نیستی. نگاه می کنم به خودم. مثل آن روزها نیستم. می بینم که چه زیبا شده ایم. چه عاقل. می بینم که خامیها رفته اند و جای خود را داده اند به این شیرینی جا افتاده دلچسب. می بینم که زن شده ایم. مادر شده ایم. می بینم که دیگر بچه نیستیم. دیگر خواب بادبادکهای گمشده را نمی بینیم. دنبال نگاههای سرگردان نمی دویم و خیره نیستیم تا ببینیم بهار از کدام کوچه می رسد. می بینم که هنوز می توانیم با هم بخندیم به کوچکترین و مسخره ترین چیزهای دنیا. می بینم که هنوز هجده ساله ایم . هنوز. قرمز را همین جایی که هستیم می گذارم از زندگیمان. همین جا که عشق هست. بچه هست. نور هست و سی سالگی هست.
***
مانا ، می آیی با هم به هجده سالگی برگردیم؟ خیلی حرفها هست که باید به آن دخترها بگوییم. شاید باید به آنها بگوییم که اینقدر دلشان شور عشق را نزند. شاید باید به آنها بگوییم که بهترین مردهای دنیا را پیدا خواهند کرد. شاید باید به آنها بگوییم که یک روز ، نه خیلی دیرتر و دورتر، از آینه ها به همدیگر نگاه خواهند کرد. آن روز - مغرور خواهند بود - می دانم. به بودنشان. به زندگیهایشان. به مردهای قصه هاشان و به زیباترین بچه های دنیا. شاید باید بهشان بگوییم که دست همدیگر را محکم بگیرند برای تمام این سالهایی که می رود. آرام زمزمه کنیم در آن گوشهای سر به هوا. شاید باید به آنها بگوییم که به آنها فکر می کنیم در سی سالگی و به دوستی.

شین

* فروغ فرخزاد

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من