لجبازي از نوع سوم

سينا نوع جديدي از لجبازي را كشف كرده است.اين نوع كه مثل بقيه و با يك مساله ساده شروع مي شود، به طرز عجيبي ادامه پيدا مي كند. بعد از مدتي هر حركت و اشاره اي از طرف من باعث آزارش مي شود. مثال بزنم؟ مثلا سر اينكه نگذاشته ام كه روي ميز برقصد با من لج مي كند. بعد شروع مي كند به گريه كردن و پا به زمين كوبيدن. مدتي كه مي گذرد و مي بيند من آرامم و هيچ عكس العملي نشان نمي دهم شروع مي كند به مخالفت كردن با هر كاري كه من مي كنم : "آب نخور! نگاه نكن! آروم نگو! حرف نزن! و ..." در اين جور مواقع واقعا مستاصل مي شوم. هر حركتي كه براي آرام كردنش انجام مي دهم ، عصباني ترش مي كند. حالا امروز از خواب بعد از ظهر بيدار شده از دنده چپ. همانجا از روي تخت به من لگد مي زند كه برو. وقتي مي روم داد مي زند كه مامان! وقتي نگاهش مي كنم مي گويد: نگاه نكن! مادرم مي آيد و حواسش را به گربه ها پرت مي كند. اينجا خوشبختانه داخل ساختمان - در راه پله ها - دو گربه زندگي مي كنند. شايد ما هم بايد دو گربه را به فرزندي قبول كنيم!
***
سينا با مادرم ميانه خيلي خوبي دارد. بيشتر اوقات دلش مي خواهد من را پيش آننه بگذارم و بروم. اما روز اولي كه مريض بود ،‌با اينكه خانه مادرم بوديم تمام روز از بغل من جنب نخورد. ديدم كه با اين همه بدرفتاريها و كج خلقيهاي مخصوص من در زندگيش باز هم جايگاه من با همه دنيا براي سينا فرق دارد.
***
شنبه قرار بود بروم شركت. زنگ زدم و قرارم را به هم زدم. "بچه ام مريضه!" مهندس م. گفت "باشه." الان دو ساله مي گه "باشه!" با اينكه بعيد مي دونم كه هنوز جاي خالي براي من داشته باشن و با اينكه هيچ رضايتي از حقوق و مزاياي شركت ندارم باز دلم مي خواهد همانجا باشم. عادت؟ شايد.
***
ترس ديگه ام اينه كه محل كار جديد شرايط منو قبول نكنه. من به هيچ وجه قصد فولتايم كار كردن ندارم. دلم مي خواهد برنامه ام تا حدودي آزاد باشد و هر وقت كه مشكلي پيش آمد بتوانم خانه بمانم. سخت است در جاي جديد شروع كردن و از اول يك كارمند نيمه وقت بودن.
***
اينها را نوشتم معنيش اين نيست كه فردا يا حتي ظرف 6 ماه آينده برنامه سركار رفتن دارم. احتمالا حدود سه سالگي سينا دوباره سركار مي روم. وقتي كه سينا آمادگي كامل پذيرش مهدكودك را داشته باشد و بتواند خوب حرف بزند و منظورش را بيان كند. وقتي كه من از نظر روحي آمادگي دور ماندن از او را داشته باشم. حالا كه از بچه دوم منصرف شده ام ديگر چندان نگران كارم نيستم. مي دانم كه در كارم موفقم و مي دانم كه پيدا كردن كسي با شرايط من براي شركت آسان نيست. اما در حال حاضر مهمترين دل مشغولي من سيناست.
***
اين جملات را امروز جايي در وبلاگي خواندم و يادم نمي آيد كجا:

اگر شما امروز بميريد،شركتي كه در آن كار مي كنيد همين فردا كسي را جايگزين شما مي كند. اما خانواده اي كه از خود به جا مي گذاريد تا ابد از نبودنتان رنج مي برد. نگاه كنيد و ببينيد كه چه را قرباني چه مي كنيد؟ ( نقل به مضمون)
***
بچه شما هم سوالاتش را چند بار تكرار مي كند؟ ببينيد در كتاب كليدهاي رفتار با كودك دو ساله چي پيدا كردم :

كودك دو ساله براي پرسيدن سوالهاي پيچيده از گفتار استفاده مي كند : "خورشيد كجا رفت؟" يا "اون چرا گريه مي كنه؟" گاهي پاسخ شما براي او رضايت بخش است و گاهي نه. كودكان دو ساله بسيار از اوقات يك سوال تكراري را پشت سر هم مي پرسند و والدين فكر مي كنند لابد پاسخ آنها رضايت بخش نبوده است. اما گاهي از اوقات دو ساله ها سوالي را صرفا به اين دليل تكرار مي كنند كه از پاسخي كه بار اول به آنها داديد خوششان آمده و از گفتگو با شما نيز لذت مي برند!
***
پراكنده گوييهاي يك خانم شين بيمار را از شبكه خانه مادرش خوانديد.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده