نازا - داستانگونه

زن نازا بود. تو می دانی چه بار سنگینی دارد این صفت؟ زنانی که سالها با خودشان و دنیا جنگیده اند در برابر این صفت تا کمر خم می شوند. او که زن بی سوادی بود در چنگ این صفت اسیر بود. ناقص بود و نیمه، انگار. زن دقیقا بیست و پنج سال بود که نازا بود. هفده ساله بود که شوهرش دادند. سال بعد مادرش مرد و پدرش زنی همسن او گرفت.خواهر و برادرهایش پخش شدند این طرف و آن طرف دنیا. یکی آلمان. یکی کانادا. یکی عراق. یکی همینجا کنار خودش و ... اما بین این همه خواهر و برادر فقط او بود که بچه ای نداشت. آرزوی داشتن یک بچه تمام جانش را به آتش می کشید. درد تحقیری که می دید در نگاه این و آن. نقصانی که احساس می کرد در خودش. تو می دانی چه بار سنگینی است ؟

تازه بیست و دو سالش شده بود که همه در مهمانیها به هم نشانش می دادند. " بچه اش نمیشه." نمی توانی دردش را بفهمی. تمام تجربه زن بودن او در این آرزو خلاصه می شد . خواهرش را می دید که زود سه دخترش دور و برش را پر کردند و بعد تازه باز متلک باران بود که پسر ندارد. زن ، درس نخوانده بود.کار نمی کرد. خودش بود و زندگیش وآرزوهای زنانه اش. زن دلش می خواست که بچه داشته باشد بعد با زنهای دیگر بنشیند در مورد بچه اش حرف بزند. مثلا او بگوید : " این بلا گرفته سه روزه نمی ذاره من بخوابم." یا اینکه "باباش هیچ به این بچه نمی رسه!"... چقدر دلش می خواست همین جملات روزمره را در حرفهای هر روزه اش با زنهای همسایه و خواهرش و زن برادرش بگوید. اما نه! او باید تنها می ماند با همسری که هر روز سگرمه هایش بیشتر در هم می رفت و آه می کشید. تازه بیست و دو سالش شده بود که به صرافت معالجه افتادند. این دکتر ، آن دکتر. دعانویس، جادوگر و نذر و نیاز. آخر از همه حقیقت نازائیش مثل یک بختک در زندگیش جا خوش کرد. به متلکها عادت کرد و پوستش کلفت شد.

نسل دوم دختر دایی ها که ازدواج کردند و به سرعت فرفره بچه دار شدند ، داغ دل زن دوباره تازه شد. این یکی از همه بدتر بود. بیست سال جوانتر از زن و تازه یک سال بود که ازدواج کرده است. وقتی که زنگ زد تا حاملگیش را تبریک بگوید ، کلمات به حلقش می چسبید. خواهرش که فقط دو سال از او بزرگتر بود حالا مادربزرگ بود و دو نوه داشت و دختر دومیش باز حامله بود.

بعد از این همه سال چه شده بود که در در چهل و دو سالگی دوباره اسیرسرخوردگیش شده بود؟... درد. رحمش در دردی بی امان به خود می پیچید و از خون خبری نبود. می ترسید که یائسه شده باشد. دو سه روزی بیشتر خم و راست شد تا بلکه تجربه ماهانه خونش آغاز شود و بعد ترسید. تمام شد. همه زن بودنش. سرش را کج کرد و رفت درمانگاه . دکتر عمومی نگاهش کرد. دو ماه از آخرین باری که پریود شده بود می گذشت و احساس می کرد باد کرده است. " از کجا معلوم که حامله نباشید؟" زن اصرار کرد که دکتر آمپولش را بزند و سد خون را بشکند. دکتر جوان و معصومیتش مانع شد. " حالا یک تست...؟" تعداد تستهای بارداری که تا به حال داده بود و جوابهای منفیی که گرفته بود از یادش رفته بود. بیست؟ سی؟ رفت در صف آزمایش خون. دو ساعتی نشست تا جواب آزمایش آماده شود. می خواست همین امروز آمپول را بزند و از این درد و دلپیچه و سنگینی آزاد شود."تبریک می گم خانم..." سرش گیج رفت. نشاندش روی نیمکت و آنقدر گریه کرد که اشکهایش تمام شد.

روزهای بعد از آن مثل برق و باد گذشت. وقتی که اخمهای شوهرش باز شد و همه دنیا به استقبالش آمدند. وقتی که باز در میهمانیها به هم نشانش می دادند و می گفتند که معجزه شده است. وقتی که آن تجربه ای که همه زنها از آن حرف می زنند در درونش رشد کرد و بزرگ شد و دست و پا زد. بعد یک روز آن موجود کوچک را در قنداق سفیدی پیچیدند و به آغوشش دادند. دو سال بعد از آن بود. دختر دائیش را در عروسی کسی دید. دختر دائی ، بچه به بغل داشت با تلفن همراهش حرف می زد. او را که دید تلفن را قطع کرد. " خوبی؟ حال آقا کوچولوی ما خوبه؟" ، " بلا گرفته سه روزه نمی ذاره که من بخوابم!" لبهایش را از ذوق حرفهای گفته اش لیسید. بعد از این همه سال.

شین

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده