من به این تسلیم می اندیشم ، این تسلیم درد آلود*

در هیچ دانشگاهی درس زندگی یاد نمی دهند. درس زندگی را در میانه دریا، با فرو رفتن، آمیختن و غرق شدنها مجبوری یاد بگیری. به پدر و مادرها که امید چندانی نیست. بلد اگر بودند، لابد، خودشان درست زندگی می کردند. خبر نداری از همان زهری که هر روز در فضای خانه جاری بوده سالهاست که مسموم شده ای و رهایی نداری. از خانه پدر و مادرت که فارغ التحصیل شدی خودت یک ناقل بالفطره ای. حالا می توانی راه بروی و دیگران را آلوده کنی. اگر بفهمی باید بروی یاد بگیری که راه درست زندگی کردن کدام است. همان که هیچ جا یاد نمی دهند. مگر در سراشیبی تجربه و درد. جایی باید بایستی و نگاه کنی. ببینی چه هستی. چه کرده ای و به کجا می روی. تو یک مسموم بالقوه ای. بیهوده خوشحالی که از خطر جسته ای. بیهوده خوشحالی که زندگیت شبیه آنها نخواهد بود. یک روز در آینه نگاه خواهی کرد و مادرت را خواهی دید. تو او هستی و با پدرت ازدواج کرده ای. این موجود کوچکتر که هر روز می چزانی اش ، خودت هستی. درد دارد نه؟ حالا باید بروی درس زندگی یاد بگیری بدبخت! برای شکستن این چرخه. درون این چرخه ، دایره امن روزمرگی است. فراتر از آن هیچی است، "نیروانا". چقدر در کلمات ساده به نظر می رسد... به من نخند. یک روز تو هم مثل من ... مثل همه زنهای دنیا ... چرخه را بشکن! این طوری نگاهم نکن... چرخه را بشکن!




* فروغ

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من