خدايي كه در اين نزديكيست*

خدايا ،تو را در پس كوچه هاي ذهنم دنبال مي كنم. گاهي مي ترسم از تو. گاهي مودبم. گاهي كه حرفهايم جمع مي شود ، شهامتم را جمع مي كنم و مي نويسم. نوشته هايي بر باد، شايد به دستت برسد ... نه؟

روزي كه شنيدم ذهنيتم از تو از تصورات كودكيم از مادرم شكل گرفته است ، تعجب نكردم. همين نيست كه از مادرم مي ترسم. مودبم با او و دعوا كه مي كنم عذاب مي كشم كه آيا فراموش مي كند يا نه؟ ديدم كه تمام امنيتم را آنجا كه ديگر مادرم، يگانه نگاهم نكرده است، جا گذاشته ام. . آنجا كه آرزوهايم را از ياد برده است. آنجا كه هي دويده ام براي رسيدن به آن جايي كه بايد. جايي كه نمي دانستم كجاست و نمي دانم.

اما تو آنجا ايستاده اي . بزرگتر از آنچه در من بگنجي. نگاهم مي كني و من نمي بينمت. من مي بينم كه تو گناهان كوچك مرا در نور خودت ناپديد مي كني. مي بينم كه تو مهربانانه دستت را بر سر كودكيهاي من مي كشي.مي بينم كه رسيده ام. ديگر نمي دوم براي اين كه تو در لحظه هاي مني. مي بينمت كه باز مادرم شده اي و من دو ساله ام. آويخته ام به تو با باور كودكي كه فكر مي كند دست مادرش به ماه مي رسد. آويخته ام به تو با باور كودكي كه تو را مي بيند تا هميشه به ياد داشته باشد كه نيرويي هست، بزرگتر، مهربانتر و عاقلتر.

من در خيالم سرم را روي زانوي تو مي گذارم. تو مادرم هستي كه نوازشم مي كني. تو موهاي مرا مي بافي . تو با من حرف مي زني و من دلم مي خواهد كه هميشه در چشمان تو عشق را ببينم و نمي بينم.

حالا تو خدا هستي. در آسمانها دنبالت نمي گردم.كودكم به دامنم مي آويزد. بغلش مي كنم. سرش را فرو مي برد در موهاي من. حالا من ، تو هستم. وقتي كه ماه را از من مي خواهد ، دستم را دراز مي كنم و مي رسانمش تا ماه. من مي توانم. وقتي كه قصه اي مي خواهد ، از ناكجاي خيالم برايش قصه هاي تازه مي سازم. وقتي كه شبانه مرا جستجو مي كند، من هميشه هستم. من امنم ، مهربانم ، هميشگي، خانگي و شكستني ام. او نمي داند كه من شكستني ام. اين راز كوچك بين من و تو مي ماند. امروز من تصوير تو ام. روزي او سرش را بالاتر خواهد برد و دورتر را نگاه خواهد كرد. تا آن روز من سعي مي كنم خداي خوبي باشم .

شين

* سهراب

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من