سال راه راه 2010

توی قصه های عشقی نوجوانی ما آدمها فقط یک بار عاشق می شدند. بعد خاطره آن عشق ابدی را همه اش با خودشان یدک می کشیدند. اول تا آخر قصه هی آه بود و ناله، اگر به هم نرسیده بودند. بعد بیست سال هم بالاخره قهرمانهای داستان "پنجره"*وار و عنکبوتی به هم می رسیدند و ماجرا ختم به خیر می شد.

دنیای واقعی از این لوس بازیها نداشت. این را البته بعدها فهمیدم. اولین باری که جدی جدی عاشق شدم و مثل بیشتر اولین عشقها خوردم تو دیوار، خیلی ملایم می خواستم خودکشی کنم. می گویم ملایم چون از فکر خودکشی فراتر نرفت. آن هم در اوج ناراحتیها. بعد یکی از عمده ترین غصه هایم این بود که عشق اول و آخر زندگیم ناکام بود و از این چیزها. خوب کله ام پر بود از مزخرفات کتابهایی که آن وقتها تنها تجربه عشقی قابل تجسس دور و برمان بود.

بعدتر من دوباره عاشق شدم. البته این را برای روح نوجوانیم که شاید این طرفها پرسه بزند نوشتم. نوجوانهای امروز عاقلتر از آن وقتهای ما هستند ... عاقلترهای از آن وقتهای منی که در آن سالها، " سال سیاه دو هزار" داریوش را که می شنیدم زار زار برای 24 سالگیم گریه می کردم، این هم روی تمام چیزهای مسخره آن سالهای ما... حالا من 33 ساله ام. هنوز عشق هست. زندگی هست و تازه آدم یاد می گیرد که زندگی یعنی چه! بله 15 سالگی ... چی خیال کرده ای؟


*پنجره : نام کتابی از خانم فهیمه رحیمی که در زمان دبیرستان ما به شدت مد بود

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من