کاش هنوز شاعر بودم

وسط حرم ایستاده بودم و به ضریح نگاه می کردم. غلغله بود. بعد من می دانستم که باید بزنم به موج جمعیت. زدم. رفتم جلو. بعد دیگر اختیارم دست خودم نبود. با جمعیت می رفتم به راست. به چپ. می چرخیدم. برمی گشتم. خیز برمی داشتم. جیغ می زدم. گریه می کردم. له می شدم. می مردم. بعد همه دردهایم همان جا ، جا ماند. بیرون که آمدم تنم کوفته بود. خیلی کوفته ... و من از این درد لذت می بردم.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من