! لطفا بوق بزنید

حال مادری را که دارد می رود مهدکودک دنبال بچه اش ، فقط مادری می فهمد که دارد می رود مهدکودک دنبال بچه اش! از شمردن ثانیه های تایمر چراغ قرمز. از بوق زدن برای ماشینی که آهسته می رود. حتی از چشم غره رفتن برای دختر و پسرهایی که وسط خیابان ایران زمین برای همدیگر عشوه می آیند. از لحظه دیدن آن درهای صورتی، سبز، آبی، گل گلی مسخره که حتما رویش عکس پرنده ای ، مارمولکی ، خرسی، چیزی کشیده اند. از انتظار که چه طولانی می شود وقتی دستت را فشار می دهی روی کلید زنگ و از لحظه ای که صدا می کنند بچه را تا وقتی که ببینی‌اش. تا بعد همه چیز یادت برود. فقط یادت باشد که یک روز دیگر هم تمام شد، تو رفتی، برگشتی و حالا پیش بچه ات هستی و دیگر هیچ چیزی توی این دنیا مهم نیست.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من