عاشقانهای برای چوپان دروغگو
صبح، سنگین و کلافه رسیدم سر خروجی مدرس توی صدر. خواب مانده بودم. ساعت ده صبح بود. دل دل کرده بودم که بروم سرکار یا نروم. صد بار توی ذهنم زنگ زده بودم و گفته بودم امروز نمیآیم. بعد خودم را دلداری داده بودم که این وقت صبح مسیر خلوت است و زود میرسم. روی تابلوی سمت راستی راهنمای ترافیک نوشته بود: مدرس شمال «سنگین» چمران « سنگین» روی تابلوی سمت چپی نوشته بود مدرس جنوب «سنگین». دلم میخواست همانجا سر فرمان را کج کنم و برگردم خانه، قایم شوم زیر لحاف و تا شب از جایم تکان نخورم. دلم میخواست ماشین را ول کنم و بدوم. دلم میخواست بنشینم گریه کنم. همهاش به خاطر یک تابلوی کوفتی. باید یک نامه بنویسم به مسئول این تابلوها و بگویم سر صبحی اینقدر خشن و راستگو نباشد. گور بابای حقیقت! باید بعضی صبحها دروغکی بنویسد چمران شمال روان. مدرس روان. اصلا همه جای تهران روان. هوا آفتابی. شهر امن و امان. زندگی خوب، شیرین . آن وقت صبح با آن حال خراب زیادی شهامت میخواهد پیچیدن توی سنگینی. توی دود. توی درد.