" در كوچه باد مى آيد و اين ابتداى ويرانيست"


بچه خوابيده كنارم و پاهايش را چسبانده به من، من هنوز بچه ام را بو مى كنم، گفته بودم؟
وقتى رسيدم خانه داشت با دخترعمه هايش بازى مى كرد، شاد، سرخوش و خيس عرق. دختر كوچكتر يك پيراهن نارنجى پوشيده بود شكل خود خود تابستان.
به سرم زده بود بروم شمال. تا نيمه راهش را آمده بودم براى بازديد كارگاه و يك ساعت و نيم بعد مى شد رسيد به دريا، درياى كف آلود خاكى شمال، وسوسه بيهوده اى بود. آدمهايم را جا گذاشته بودم خانه و ماشين هم همراهم نبود. 
كارگاه خاكى و متروك به نظرمى رسيد، گفتم: "چرا كار نمى كنند؟" جواب گرفتم كه" باد مى آيد." جواب شاعرانه اى به نظر مى رسيد. فكر كردم كه كاش باد كه مى آمد ما هم كار را تعطيل مى كرديم، مى آمديم مى نشستيم و زل مى زديم به كوه. 
 دماوند پشت ابرها خودش را قايم كرده بود، لابلاى علفهاى سبز و بلند گله به گله شقايق روييده بود و دشت داشت صدايم مى كرد كه بيا. نرفتم. كفشهاى بنفشم را خاكى كردم با بالا و پايين رفتن روى فونداسيونها و زل زدن به ميلگردها و فكر كردن به اينكه عصر تابستان اينجا اينقدرها هم مرگبار به نظر نمى رسد و حتى كمى هم سردم شد. 
تهران جا مانده بود پشت دودهايش، بچه ام جايى خيلى دورتر از من داشت مى دويد و بازى مى كرد و من ايستاده بودم رو به دماوند ناپيدا و باد مى آمد، ساعت سه بعد از ظهر تابستان بود، ديروز، ٦ تير ٩١.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من