اقتدا به جمعيت عبوس

بابا مى گويد خبر دارى از قيمت دلار؟ مى گويم نگو پدر من، نگو. اجازه بده من در دنياى مصنوعى خودم زندگى ام را بكنم. اصلا ندانم چه اتفاقى دارد در اين مملكت مى افتد. در شركت، خدا را شكر، همكارها كارى به كار دلار ندارند. مهمترين بحث ديروزشان اين بوده كه جلال همتى وسط آهنگش دارد مى گويد زائو يا زالو. البته جواب دادن به اين سوال راحتتر از جواب دادن به سوال بابا است. من گوشهايم را محكم مى گيرم. اخبار نگاه نمى كنم. روزنامه نمى خوانم. سايتهاى خبرى را سر نمى زنم. بايد بنشينم به دور و بريهايم هم التماس كنم كه بگذاريد منِ طفلكى همين زندگىِ كارمند كوچولويى ام را در اين حباب شيشه اى ادامه بدهم و هى فكر نكنم به اينكه چقدر راحت مى شد من در اين كشور لعنتى كه وطنم است نباشم و توى سر پدر و مادرم به جاى مغز چى بود وقتى سال ٥٩ و با شروع جنگ دو تا بچه را برداشتند و برگشتند ايران. ما رفتيم همدان. به خاطر طرح پدرم و بعد ما زودتر از بچه هاى تهرانى ياد گرفتيم بگوييم بمب. من از حالاى سينا، ٢ سال هم كوچكتر بودم. مى دانم كه اگر در اين مملكت كوفتى جنگ بشود بچه ام را برمى دارم و فرار مى كنم و ديگر اهميت نمى دهم به اينكه امير بگويد همه جاى دنيا آسمان همين رنگ است و يا ما اينجا جا افتاده ايم. اما حالا نشسته ام دارم زندگيم را مى كنم. به خدا، براى اينكه روزهايم را با خنده شروع كنم و اقتدا نكنم به جمعيت عبوس، دارم زور مى زنم. بگذاريد من يكى خبر نداشته باشم سفارت كانادا را بسته اند و دلار گرانتر شده و طلا سر برداشته به فلك، اه!

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من