زخم سى ساله


شش سالم بود كه بابا بالاخره راهى پيدا كرد كه مامان را بفرستد تركيه. مامان چهار سال بود كه خانواده اش را نديده بود. زمان جنگ بود و پاسپورت گرفتن و از ايران خارج شدن خيلى سخت بود. وسط مدرسه من بود و مامان و بابا تصميم گرفتند قبل از بسته شدن دوباره مرزها، مامان و برادرم بروند استانبول و من و بابا بمانيم همدان. منِ كلاس اولى ماندم و يك خانه بزرگ و ساكت و تاريك و حسادتى كشنده از اينكه مامان، برادرم را برده و مرا جا گذاشته. بعدتر يكى از پسرعموهايم از تهران آمد خانه ما كه آن موقع پسرى هيجده ساله بود. چه شانسى آوردم كه اين پسرعمو آدم سالمى بود و خاطره اى كه از آن روزها براى من مانده بازى با اوست و پناه آوردن به آغوشش وقتى كه از تنهايى و تاريكى مى ترسيدم. حالا كه فكرش را مى كنم مى بينم پدر و مادرم چه ساده انديش و بى خيال بودند كه منِ دختربچه معصوم را با پسر جوانى تنها مى گذاشتند و چه راحت ممكن بود پسرعمو اذيتم كند و من صدايم درنيايد. پسرعمو را هنوز هم بيشتر از بقيه پسرعموهايم دوست دارم. حالا خودش دو تا بچه بزرگ دارد. چاق شده و كچل و هنوز هم مهربان است و به من مى گويد "شيدا خانوم" با اينكه درست دوازده سال از من بزرگتر است. بگذريم. خاطره اين "ترك شدگى" را من هيچ وقت فراموش نكردم. هيچ وقت مادرم را بخاطر همراه نبردنم نبخشيدم و هيچ وقت جنس ترسهاى آن بچه تنها مانده در آن خانه بزرگ را فراموش نكردم. روزهايى بود كه بعد از مدرسه بايد مى رفتم خانه يكى از دوستهاى بابا. اين دوست دخترى داشت به اسم راحيل كه از من يك سال كوچكتر بود ولى بچه قلدرى بود و مرا مى زد و تهديدم مى كرد. من دوست نداشتم بروم خانه راحيل اما مجبور بودم، بابا مجبورم مى كرد بروم كه در خانه تنها نمانم. دوست صميميى داشتم به اسم آناهيتا كه هفته اى يك روز هم مى رفتم خانه آنها و آنجا را خيلى دوست داشتم. پدر و مادر آناهيتا هر دو دكتر بودند و آناهيتا پز مى داد كه مادرش رئيس بيمارستان بوعلى همدان است. با اين حال آناهيتا را خيلى دوست داشتم. آناهيتا به من و شهرام هفت كثيف بازى كردن را ياد داده بود و سه تايى با هم بازى مى كرديم. مامان كه از تركيه برگشت و مرا با شلوارى كه سر زانويش پاره بود و دفترهاى بدون خط كشى ديد، خيلى غصه خورد. اما غصه خوردنش هم بارش را پيش من و در قلب من سبك نكرد. در ذهن كودكِ شش ساله آن روزها مادر رفته بود و او را نبرده بود. مادر تركش كرده بود و مادر آن روزها مركز هستى بود و چقدر من عذاب مى كشيدم از اينكه مى دانستم مادر مرا به اندازه برادرم دوست ندارد. بگذريم. اين همه نوشتم كه بگويم "ترك  شدگى" بد درديست. خيلى از ترك كردن و گذشتن و رفتن سختتر است. ترك شدن، جا ماندن در خودش دارد. ايستادن در ايستگاهى متروك و خيره شدن به قطارى كه رفته و همه را بجز تو با خودش برده است. شايد براى همين، من، همه عمر فرار كرده ام از همه احتمالهاى ترك شدن. كه پناه برده ام به كنجهاى ايمن، آدمهاى امن. براى همين با شنيدن كوچكترين زمزمه هاى رفتن، راهى شده ام تا ديگر آن كودك ِ جا مانده در آن خانه تاريك نباشم... چقدر از آن شيداى شش ساله  حسود و ترسيده هنوز در من هست؟ خب، خيلى. آيا من يك وقتى، يك روز مى توانم ترسهاى كودكيم را فراموش كنم؟ احتمالا نه، آيا من يك روزى بزرگ مى شوم؟ جواب اين يكى سوال را حدس زدن سخت نيست...


پ.ن. از كامنتهاى مهربانتان پاى دو پست قبلى ممنونم، چه خوب كه هستيد و آنقدر لطف داريد كه برايم مى نويسيد.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من