گربه ات را قورت بده!

يك. هفت ساعت از روزم را خوابيدم. قرار بود بروم شمال. بازديد سايت. توى دلم يك شادى كوچك دويده بود كه دريا. به جايش اما هفت صبح توى تخت بودم و به يك گربه فكر مى كردم. هر گربه اى هم نه. همين گربه سفيد و زرد خوشگل خانم ف. فكر كردم گربه يك غرابتى دارد با روح من. دلم گربه مى خواهد توى خانه. نه براى اين كه زل بزند به من. براى اينكه بعد از همه زل زدنها بپرد توى بغلم كه مى فهممت طفلكى. چقدر آن بغل گرم و پشمالوى گربه اى مى چسبد لابد. وقتى كه قرار بوده بروى دريا و نرفته اى. وقتى تنهايى و هزار وقت ديگر.
***
دو. مادرم مى گويد چى مى خورى كه پوستت جوش مى زند؟ شكلات؟ من هم يك وقتى جوان و خام بودم و بى گناه و توى غذاهايم دنبال جوابِ اين چيزها مى گشتم. حالا مى دانم كه افكارم آنقدر رسيده اند به آستانه ام كه با هر ناآرامى، پوستم متلاطم مى شود. موج است مى گذرد. اين را كتابهاى روانشناسى مى گويند. حواسشان نيست كه بگويند و بلافاصله بعدش يك موج ديگر... هاه! فويل طلايى دور شكلات فرو روشه ام را باز مى كنم و فكر مى كنم من كه قرار است جوش بزنم، حداقل شكلاتم را خورده باشم. بله مادرم، من شكلات زياد مى خورم اين روزها.
***
سه. بچه شده روح سرگردان وراج خانگى. راه مى رود و هى مى پرسد "فردا برنامه مون چيه؟" ول كن معامله هم نيست. تا آخر روز را مى خواهد ساعت به ساعت بداند. در گرماى ٥٠ درجه و رخوت و كارگاه و روزهاى تمام نشدنى، بچه ام مى پرسد:"بعد چى؟" ديشب از برنامه جمعه پرسيد. گفتم هيچ. لم دادن توى خانه. هيچ كارى نكردن. "بعدش چى؟" هيچى تر...
***
چهار. سردرد خر است. 
***
پنج. جايى خوانده بودم كه اگر مى خواهيد خدا خنده اش بگيرد، برايش از برنامه هاى آينده تان بگوييد.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من