"اما هنوز پوست چشمهايش از تصور ذرات نور مى سوزد"

يك. داشتم ده تا مربع، ده تا مثلث و ده تا شش ضلعى را از مقواى سبز مى بريدم. مربعها، مرتب و يكدست بودند، مثلثم ولى متساوى الاضلاع از آب در نيامده بود. در شش ضلعى چيزى غلط بود كه نمى فهميدم چيست. بريدم و هر ده تايش را چيدم جلويم، دفرمه بود. به درك! جايى نگفته بودند كه شش ضلعيهايتان حق دفرمه شدن ندارند. تازه يادم افتاد كه امروز آخرين تاريخ تحويل كاردستى به مدرسه است. عنوان طرحشان هم بود:"كاردستى پدر و مادر براى بچه ها" خستگى و بى خوابى و كلافگى با هم هوار شده بود روى سرم. از آن شبهايى كه ورد "خوب كه چى؟" و "آخرش كه چى؟" گرفته بودم. هر كدام را سيصد بار كه تكرار كنى و بعد بروى جلوى آينه شبحى از دختر بيست و سه ساله اى مى بينى، در راهروهاى پهن دانشكده معمارى كه هميشه مى خندد. "يا مقلب القلوب والابصار" بزن لهمان كن، راحت بشويم از اين جان دادن مدام... دويست و نود و هشت، "آخرش كه چى؟" دويست و نود و نه،" آخرش كه چى؟" سيصد،،، 
***
دو. اسمس داده ام كه "عزيزم شماره دكتر رو ميدى؟" جواب داده:" عليك سلام" دارد به من درس ادب و تربيت مى دهد. شيطان مى گويد جوابى بهش بدهم كه تا شب صداى سوسك دربياورد. الان از صميم قلب اميدوارم اسمم را گوگل كند. وبلاگم را بخواند و ببيند كه چه متنفرم از خودش. همه خانواده اش و اين ژست خود عاقل بينى مفتضح سفيهانه ى خودش و تمام اطرافيان قلابى دورويش. خدايا به چه روزى افتادم؟ 
***
سه. بله من خشمگينم. از خودم. از زندگى. از خدا. از بچه ام حتى. از عشق. از راههايى كه رفته ام. از راههايى كه نرفته ام. از عشقى كه پذيرفته ام. از عشقى كه رد كرده ام. از روزهايم. از ناتوانى دستهاى سيمانيم. از قلب لعنتيم كه هنوز مى تپد و "ابلهانه مى پندارد كه حق زيستن دارد."
***
چهار. مى گويد وبلاگ شده ترياكت، خودت را خالى مى كنى. دارى خودت را گول مى زنى. از اينكه حق دارد، از اينكه مرا اينقدر خوب مى شناسد هم عصبانيم. 
***
پنج. خشمم چكيده روى همه لحظه هايم. پخش مى شود در غذايى كه مى پزم. در حرفهايى كه مى زنم. در ديكته هايى كه مى گويم. در نقشه هايى كه طراحى مى كنم. من خشمگينم. من خ ش م گ ى ن م. 
***
شش. مى گويم الى مى پرسد سوغات چه بياورد. مى گويد بگو دل خوش. مى گويم نيست. تمام شده. تخمش را ملخ خورده و بعد  پوزخند مى زنم. تلخم. از زهرمار تلخترم.
***
هفت. از من فاصله بگيريد. هفت درياى طوفانى ريخته توى جانم. قلبم تكه تكه است. از خودم بيزارم. از خودم با تمام وجود بيزارم. چرا نفهميده بودم؟ چرا نفهميده بودم كه زخمهاى من، نه از عشق، كه از خشم است. 
***
هشت. طوطى داش آكل به مرجان گفت:"مرجان عشق تو مرا كشت." طوطى ما ابله است. از اين حرفها نمى زند. اگر چيزى سرش مى شد داد مى زد:" از همه شما متنفرم..."
***
نه. اين يك پست وبلاگ نيست. ترياك من است. من بيمار نيستم. معتادم. معتادم به نوشتن اين دردهاى ناگفته. معتادم به قرقره كردن ناتوانيهايم. معتادم به تنهايى سهمگين كاغذيم. معتادم به اين صداهاى تكرارى.
***
ده. " بر او ببخشاييد، بر خشم بى تفاوت يك تصوير، كه آرزوى دوردست تحرك، در ديدگان كاغذيش آب مى شود."

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده