«تو خوشبخت می شی به این شک نکن...»‌

«مطمئنم خوشبخت می‌شود. »

از آن روزی که این جمله را شنیده‌ام، گیر کرده توی سرم. معمولا باید جمله‌هایی از این دست را بنویسم و از دستشان راحت شوم. بیست ساله که بودم فکر می‌کردم خوشبختی یک نقطه است. در ورودی دارد و یک کلید طلایی. در باشکوه را که باز کردی از آن نقطه به بعد دیگر خوشبخت هستی. دیگر ممتد و بلا انقطاع به خوشبخت بودنت ادامه می‌دهی. دیگر هیچ چیزی به جز یک تجسم بی پایان سعادت در انتظارت نیست.

حالا خیلی وقت است که می‌دانم نقطه‌ی خوشبختی وجود ندارد. فقط لحظات خوشبختی وجود دارند. لحظاتی از بین روزها، ماهها و سالها که در آن تضادت با محیط و اطرافیان به حداقل می‌رسد و طعم خوشایند رضایت می‌آید زیر دهانت.

لحظه‌هایی که از گذشته – همان گذشته‌ای که حالا جنازه‌اش هم توی گور پوسیده - همراهم بوده اند تا امروز. هیچ وقت نگفتم و نخواهم گفت که اصلا وجود نداشتند یا کم بودند. اتفاقا کم نبودند. وقتی که سیاهی رویشان را پوشاند و آن چه که داشت مرا از خودم غریبه می‌کرد به شکارم آمد، همین لحظه‌ها بودند که به تردید وادارم می‌کردند.

بعدتر که دیگر همه چیز رفت و فقط ماند یک خالی، باز هم می‌دانستم که من در لحظه‌هایی از آن گذشته‌ی طولانی از ته ته دلم خندیده‌ام...

حالا هم که بزرگترم، عاقلترم، آب از سر گذشته ترم باز همین است. لحظه‌هایی هست که دلم می‌خواهد در یک حباب زندانیشان کنم و تمام بقیه روزهایم را زل بزنم بهشان. روزهای سخت و ابری هم هست که نفس نفس زنان خودم را از تپه‌ها می‌کشم بالا که ببینم بالاخره شب می‌شوند یا نه.

حالا می‌دانم خوشبختی توانایی امید داشتن است و راه رفتن. توانایی عبور از لحظه‌های کامل و شیشه ای و دوام آوردن در لحظه‌های سیاه و ابری. توانایی باز گذاشتن دستها. توانایی رها بودن. توانایی ایستادن. علی رغم همه چیز ایستادن.

خوشبختی، فقط یک مسیر است. از آن مسیرهای گنگی که در مه می‌روی و به هیچ جا هم نمی رسد. بزرگترین امیدت می‌تواند همین باشد. ایستادن روبروی زیباترین جنگل دنیا. مکث کردن در بن بست نفسها. چشیدن. لمس کردن. زندگی کردن و بعد بالا نگه داشتن سرت و ادامه دادن راه.

فکر می‌کنم دو برابر بیست سال را داشتن برای اینکه از سد خانه‌ی رویایی خوشبختی عبور کنم کافی بوده است. خانه‌ای که وجود ندارد و اگر هم باشد، کلیدش را نهنگی در دوردست ناپیدای اقیانوس سالها پیش بلعیده است.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من