سر جنون سلامت ... که بهترین علاجه ...
یک. آدمی که نقش خودش را در شکستهای زندگیش نپذیرد محکوم به تکرار این شکستهاست. گیرم که شکلشان عوض شود. مساله همان است که بود. وقتی منفعل گوشه ی زندگیت بنشینی و همه ی تقصیرها را بیندازی گردن آدم روبرویی باز دوباره باید همان راه را بروی. برای اینکه درس را یاد نگرفته ای. برای اینکه جواب 2، 2 تا را داده ای 5 تا و این کلاس را مدام باید تکرار کنی. تا کی و کجا دوزاری بیفتد پایین که هر رابطه ای، دو طرف دارد. به همین سوی چراغ قسم ...
دو. تمام راه، وسط ترافیک همیشگی و « عشق من عاشقم باش» خواندنهای داریوش داشتم به «شکست»فکر میکردم. به شکست به مفهوم کلاسیکش. آن چیزی که همه بهش میگویند شکست. پشت کنکور ماندن. طلاق. ورشکستگی و ... فکر میکردم فایده اش چیست که بگوییم شکست خوردم و بنشینیم یک گوشه زانوی غم بغل کنیم. بماند که به شخصه اعتقادی به مفهوم کلاسیک شکست ندارم. خصوصا توی روابط انسانی. میگویم روابط بین انسانها آنقدر پیچیده است و آنقدر وابسته به هزار و یک عامل مختلف که نمیشود از همین جا یک حکم صادر کرد و بعد با خیال راحت زیر پرچم حکم صادر شده به زندگی ادامه داد. واقعیت این است که وقتی پیروزی در کار نیست، شکستی هم وجود ندارد. یک رابطه کار میکند، یک رابطه کار نمیکند. رابطهای که کار نمیکند و راه خودش را نمیرود میشود بوکسول کرد و چند سالی هم اینطوری راه برد ولی آدم ته دلش میداند که این موقت است. همیشگی نیست. برای اینکه توان آدم هدر میرود. خرد میشود. مستهلک میشود.
سه. ها نوشتم مستهلک یاد این افتادم که استهلاک چه اصطلاح خوبی است. اصلا انگار استهلاک را ساخته اند برای رابطه ها. اصلا آن یکی لغت که خیلی شبیه همین است هم برای رابطه ها ساخته اند. منظورم اصطکاک است. این همه سال علم فیزیک اصطکاک را از ما قرض گرفت و چه گلی به سرمان زد؟ اگر اصطکاک مال ما بود، حداقل میفهمیدیم که آدمها، همین آدمهای خوب هر روزه ی مهربان قابلیت اصطکاک دادن همدیگر را دارند. آنقدر که از پوست نرم و خوش بینی و امید به آینده چیزی در طرف مقابلشان باقی نماند. آنقدر که مستهلک شوند و در دور باطل هی برای خودشان بچرخند.
چهار. بعد بیرون آمدن از دور باطل خودش حکایت دیگریست. دور باطل همه چیز را تحت الشعاع قرار میدهد. تمام غریزه ها را از بویایی و چشایی و لامسه بگیر برو تا آخر. یهو به خودت میآیی و میبینی دیگر نه چیزی میبینی نه میشنوی و نه احساس میکنی. فقط داری در یک فرم به یک شکل به چیزی که اسمش را گذاشته ای زندگی ادامه میدهی و ته ته اش دستهایت بدجور خالی است.
پنج. بعد وقتی شهامت بیرون آمدن از دایره ات را داشته باشی یک عده با شمشیرهای آخته ایستاده اند و به جای حلقه ی گل و تاج افتخار وادارت میکنند سرت را بیندازی پایین و فکر کنی که چرا شکست خورده ای. آنقدر هم تعدادشان زیاد است که نمیشود با داد زدن ترساندشان یا سنگی چیزی به طرفشان پرت کرد. مگر اینکه مطمئن باشی که شکست چیزی نیست جز واژه ای نامفهوم در فرهنگ لغت کسی دیگر و جواب دادن سوالشان اصلا ضروری نیست. باور کنید ضروری نیست.
شش. میگویم من اگر زیر تریلی هم بروم یکی پیدا میشود که بگوید چون طلاق گرفت رفت زیر تریلی. یعنی انگار بعد از طلاق آدمها نمیتوانند جدای از این ماجرا ببینندت. انگار صد سال هم عمر کنی هر قدمی که برمی داری متاثر از یک تصمیم قدیمی است که به وقتش گرفته ای. به پیر به پیغمبر آدمهایی که طلاق گرفته اند درست مثل بقیه ی آدمها دارند به زندگیشان ادامه میدهند. اگر میخندند خب دارند میخندد، ماسک شجاعت به چهره نزده اند. اگر هم نمیخندند بخاطر طلاقشان نیست شاید قسط بانکشان عقب افتاده. ماشینشان پنچر شده یا بچه شان مریض است.
هفت. دیگر کم کم دارد میشود دو سال. من فراموش کرده ام اما بقیه فراموششان نمیشود. من نمیخواهم زیر این پرچم بقیه عمرم را زندگی کنم. من حق ساده ی غمگین بودنم را پس میخواهم . اندوهی که نچسبد به اتفاقی که دو سال پیش از سرم گذشته ... اندوهی مال همین لحظه های هر روز. خنده هایم را هم پس میخواهم. اصلا حق ساده ی یک انسان معمولی بودن را پس میخواهم.