لکهی قرمز خوشحال و سفره ماهیش
ساحل بزرگ بود و تمیز. حریمی داشت و خوشبختانه ماشینها را راه نمیدادند. آدمها چند تا چند تا رفته بودند توی آب. زنها با مانتو و روسری. شال را از صبح سرم نکرده بودم. هاله خاکستری دور شانهام بود. با پیراهن قرمز نازکم رفتم توی آب. توی آب، دامن بلند قرمز چسبید به پاهایم.
آخرین باری که با لباس رفته بودم توی آب کی بود؟ سفر معماری 6، ساحل بندر عباس شاید. تا کمر رفته بودیم توی آب. مهر بود و هوا خیلی خیلی گرم بود. پسرها لخت شده بودند. حتما خیلی به هیکلهای ریقویشان خندیده بودیم. چند سالمان بود؟ 23-24 شاید. یک بار هم در مشهد با مانتو هولم دادند توی استخر. با همین بچههای دانشگاه بودیم اما انگار قبلتر از خاطرهی بندرعباس بود. بعد دیگر یادم نمیآمد با لباس توی آب رفته باشم.
اما کنار ساحل بزرگ میشد دوباره خیس شدن را ندید گرفت. نداشتن یک آزادی کوچک را ندید گرفت. نگاه چپ چپ مردهای برهنه را به شالی که روی شانههایم بود، ندید گرفت. میشد خیلی چیزها را ندید گرفت و گذاشت که قرمز خوشحال، دور پاهایم بچرخد، مثل یک سفرهماهی که به تن من پیچیده است. من و سفرهماهی از ساحل دور شدیم. من و سفرهماهی حتی شنا هم کردیم. من و سفرهماهی خیس و سنگین به ساحل برگشتیم. آنجا سفرهماهی دوباره شد پیرهن قرمزی که ازش آب میچکید. من شدم زنی که با لباس رفته بود توی آب و عینک آفتابیش را گم کرده بود. روز زیادی گرم شد. خانه دور ماند.
یخ در بهشت سبز و زیادی شیرین را سر کشیدم. تا چشم کار میکرد دریا بود و ماهیهای خاکستری کوچک. زنهایی بودند با لباسهایی تیره و چسبیده به تنشان. مردها و بچه های برهنه. تا چشم کار میکرد آبی خاکستری بود و آفتاب. یک تکه ی تازه از جهان را کشف کرده بودیم. یک تکهی کوچک کامل و دور از اندوه از جهان را.