« طاقت بیار و قلبتو به دست تنهایی نده.»
چند روز پیش که به مناسبتی نوشتههای قدیمی ام را مرور میکردم، از رنج توی نوشتهها قلبم درد گرفت. از استغاثهی پنهانی که لابلای سطرهایم بود. از اینکه چه ناامیدانه لابلای سطرها خودم را پنهان کرده بودم. آن پیوستگی غمبار سطور هنوز بعد از 5-6 سال یادم میانداخت که چه راه دشواری آمدهام و چقدر زخم خوردهام در این راه.
تنهایی سنگین آدمی در مواجهه با موقعیتهای اساسی زندگی غمانگیز است. اینکه در آن پیچیدهترین وقت، تنهایی دور گلویت میپیچد و میخواهد راه نفست را ببندد. حتی حالا که فکرش را میکنم، احساس خفگی میکنم.
چقدر زندگی آمادگی کمی برای مقابله به ما داده است. با اینکه در گذر روزگار پوستمان کنده شده است. با اینکه هیچ جای این راه لعنتی آسان طی نشده است و آسان هم طی نخواهد شد ظاهرا. با این همه در یک موقعیت اساسی، مانند کودکی در مواجهه با اولین نومیدی انسانیش بیپناه و بیاسلحه میشویم و این دردناک است.
5-6 سال پیش با زخمهای خون چکان در تنهاترین وقت زندگیم به جای هر کاری نوشتهام و نوشتهام و نوشتهام.
دلم میخواست میشد شیدای آن وقت را بغل کنم. همان شیدایی که بیوقفه آهنگ «طاقت بیار»را گوش میداد و باز به سر خط برمیگشت. همان شیدایی که توی مترو نفسش بند آمد و نشست روی زمین. همان که برای چند دقیقه چیزی نمیدید به جز پاهای زنانی که کنارش بودند و کسی دستی نگذاشت روی شانهاش که بپرسد: «خوبی؟» خوب که نبود. اما خوب میشد. پوست کلفتش کلفتتر میشد. میگذشت. طاقت میآورد. کاش میشد همه اینها را به او بگویم. برای چند دقیقه برگردم توی همان مترو. کنار زنی که روی زمین نشسته و یک میله کمد را مانند عصایی مقدس در دستش میفشارد، بگویم که همان فرمان برود. که تمام میشود. این رنج مدام تمام میشود. این جان کندن تمام میشود. این سوهانی که روی روحش را خراش میدهد دست از سرش برنمی دارد.
حالا میخوانم و عبور میکنم. از روی نوشتههایی که زیر هزار لایه پیچیده شده است. اگر میشد حقیقت را بنویسم چقدر همه چیز تکاندهنده میشد. حتما تعدادی از خوانندههایم را از دست میدادم. خیلیها موقعیتهای مهآلود را دوست دارند. دوست دارند تجسم خودشان را از واقعیت داشته باشند. شاید خوششان نیاید که من بگویم دردی که میکشیدم بابت «درک پایان» بود نه «ضرورت تداوم». پایانی که قطعیتش را دو سالی بود که توی چشمم فرو کرده بود. بابت «دوست نداشتن» که هزار بار از دوست داشتن دردناکتر و خفهکنندهتر بود. بابت بیراهه. بابت دل بستن به کسی که نباید دل میبستم. بابت ندیدن خنجری که آنقدر آشکار در دستش بود. بابت دیدن رنج فرزندم. بابت نداشتن حمایت والدینم. بابت آن روز که تنهایی در بنگاه معاملات ملکی اجارهنامه را امضا کردم بعد از اینکه اشکهایم را ریخته و صورتم را شسته بودم.
من به تو مغرورم شیدا. شیدایی که به آن عصای دروغین تکیه دادی و از مترو پیاده شدی. شیدایی که میله کمد را جا زدی توی کمد کهنه و لباسها را به آن آویختی. شیدایی که خانهای ساختی که شبیه هیچ خانه دیگری نبود. شیدایی که دوباره، صد برابر عاشقتر شدی. به تو مغرورم زن. طاقت بیار. طاقت بیار.
@mrs_shin