- برای حسرت یک زندگی معمولی

دیر رسیدم دفتر. داشتم ماشین را پارک می‌کردم که دیدم 4 زن میانسال با چرخهای خرید از 4 خانه مختلف توی کوچه بیرون آمدند و بهم پیوستند. زن پنجم از ساختمان ما بود. ایستادم توی کوچه و به زنها نگاه کردم. به قدمهای کندشان. به حرکت ناموزون چرخ‌های خرید کهنه. به لبخندی که با دیدن همدیگر روی صورتشان می‌نشست.  گوش دادم به صدای چرخها. تق تق تق ... چرخ خرید من هم همینطوری صدا می‌دهد. یک جور که انگار بخواهد به وظیفه یکنواخت و خسته کننده‌اش اعتراض کند. دلم خواست نروم دفتر. چرخ خرید کهنه‌ام را از صندوق عقب ماشینم بردارم و دنبال زنها بیفتم. « مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل»* دلم خواست همراهشان بروم خرید کردنشان را تماشا کنم. به اینکه با حوصله سیب‌ها را تک تک سوا کنند. از پیازهایی که جوانه زده رو برگردانند و کاهو را قبل از خریدن بو کنند. بشنوم که با هم گپ می‌زنند که امروز بار میوه‌فروشی خوب است و با بروکلی چه غذاهایی می‌شود درست کرد. ایستاده بودم وسط کوچه. دستهایم خالی بود. زنها با چرخهای خرید و روسریهای پشمی به سرشان رفته بودند. من جا مانده بودم.

 

حتی حالا وقتی خرید می‌کنم نمی‌توانم از فکر اوضاع بیرون بیایم. دیگر با دیدن میوه‌ها و سبزیجات خوش‌رنگ ذوق‌زده نمی‌شوم. دیگر هیجان پختن غذاهای تازه اسیرم نمی‌کند. زندگی معمولی‌ام را گم کرده ام. «فکر می‌کنی آخرش چی می‌شه؟» و این سوالی است که ما زمزمه‌کنان از همدیگر می‌پرسیم. سوالی که کسی جوابش را نمی‌داند. زندگی معمولی گمشده‌ام را با چرخ خرید کهنه می‌برم بگردانم. غرفه‌های تازه میدان تره‌بار ازگل را نشانش بدهم. بگویم که سبزیهای این یکی غرفه بهتر است اما کارکنان آن یکی خوش‌اخلاقتر هستند. بگویم مردی توی غرفه سوپر مارکت آنجا کار می‌کند که آنقدر سرخوش است که انگار در کشور دیگری زندگی می‌کند. دفعه قبل که خرید می‌کردم سر به سرم گذاشت که چه چشمهای تیزی دارم که قیمت روی روغن سرخ‌کردنی را درست خوانده‌ام. 239 هزار تومان. قیمت را خواندم و صفرها را چند بار شمردم و آخر باز پرسیدم چون باورم نمی‌شد یک شیشه روغن سرخ کردنی 239 هزار تومان باشد. شیشه روغن سرخ کردنی گران قیمت را گذاشتم توی چرخ. لازمش داشتم. بعد مرد رفت برایم خامه آورد. آنقدر بانمک و خوش رو بود که چیزهای زیادی ازش خریدم. چیزهایی که لازم نداشتم. پنیر پیتزا. نودل. ماکارونی. کم مانده بود از مرد بپرسم که چطور توی این طوفان حوادث توانسته روحیه‌اش را حفظ کند. مرد رفت سراغ یک مشتری دیگر که سر به سرش بگذارد. من چرخ خریدم را بردم دم صندوق و 1 میلیون و خرده‌ای تومن پول دادم. فکر کردم عددها خنده‌‌دار شده اند. مگر من چه خریده بودم.

 

بعد من و چرخ خریدم برگشتیم خانه. گربه‌ها آمدند سراغ کیسه‌های خریدم. دور کیسه می‌چرخیدند و بو می‌کردند. بعد از یک سال و نیم زندگی با گربه‌ها هنوز همه کارهایشان برایم جالب است. دو تا دیگر از همسایه‌ها بچه گربه آورده‌اند. با هم گپ می‌زنیم و یکی رد می‌شود و می‌گوید «عجب حوصله‌‌ای دارین که حیوون نگه می‌دارین.» اما فقط دو چیز توی زندگی‌ام مانده که زندگی را کمی از این جبر بی‌انتهای خشن دور می‌کند. گیاهها و توان رویش لجوجانه‌شان، گربه‌ها و شادی و کنجکاوی‌شان. دیگر چیزی نمانده جز خبرهای ترسناکی که حالا دیگر هر روزه شده.

 

پزشک جوانی را کشته‌اند و وانمود کرده‌ا‌ند در تصادف مرده. روی تن زن آثار شکنجه هست. عکسهایش را نگاه می‌کنم. چهره مهربانی دارد. از من ده سال جوانتر است. دخترکی که دانشجوی معماری بوده گم شده و بعد جسدش را در کارون پیدا کرده‌اند. دخترک 21 ساله بود. به 21 سالگی فکر کردم. 21 سالگی من همان وقتی بود که خاتمی را برای اولین بار انتخاب کردیم. اوج امیدمان به آینده بود. به یک زندگی ساده و کوچک و کوتاه فکر کردم. به رنجی که حتی تصورش در ذهنم ممکن نبود. در یخچال را باز و بسته کردم  و به کیسه های سبزیجات که روی هم تلمبار شده اند نگاه کردم. زندگی ام پیش می‌رفت اما پیش نمی‌رفت. روزها فقط می‌گذشتند. دوستی برایم نوشت: « خدایا اونجا تو ایران داره چه اتفاقی می‌افته؟» گفتم نمی‌دانم. ترانه علیدوستی را گرفته اند. حمید فرخ نژاد از دستشان فرار کرده و هر چه از دهنش درآمده بارشان کرده. بازیگرها عکس ترانه را گذاشته‌اند. من یک عکس از ترانه دارم. مال خیلی وقت پیش است. توی یک مهمانی دیده بودمش. آن موقع تازه ازدواج کرده بود. گفت عکس نمی‌اندازد اما من یواشکی ازش عکس گرفتم. عکس را جایی منتشر نکردم. دوست داشتم عکسش را برای خودم داشته باشم. در عکس کنار شوهر سابقش و شوهر سابق من نشسته و دارد حرف می‌زد. دهانش باز است و عکس، عکس خیلی قشنگی نیست ولی ترانه به نظر من خیلی قشنگ است. هم قشنگ است، هم شجاع و هم اینکه مانده در این جهنم که همه دارند از آن فرار می‌کنند.

 

در جهنمی که آسمانش پر از دود خاکستری است، چشمهایم می‌سوزد. اخبار را با دلهره دنبال می‌کنم و اشکهایم را قورت می‌دهم. « با موی من بالا بیا نزدیک آزادی است» ** پسر جوانی وسط خیابان نرسیده به دفتر دستش را تکان می‌دهد که بایستم. نمی‌ایستم. می‌ترسم. از سایه خودم هم می‌ترسم. به وحشتی که هر کدام از آدمها تجربه کرده‌اند فکر می‌کنم. به بچه های آیدا فکر می‌کنم. پسر آزاد شده. دختر هنوز زندانی است و زندگیهایمان عجیب و غیرواقعی شده. انگار آن کسی که غذاهای خوش رنگ می‌پخت و بلند می‌خندید و آواز می‌خواند زن دیگری بود و این که گوشه کمرش گرفته و دردش مقاوم به مسکن است و مدام اخم روی چهره‌اش نشسته زن دیگری است. چرخ خرید را می‌برم بالا. گربه‌هایم دورش می‌چرخند. بو می‌کنند. بسته پنیر پیتزا را می‌گذارم روی بسته پنیر پیتزای دیگری که توی فریزر داشتم. من با این همه پنیر پیتزا چه کنم وقتی دل و دماغ آشپزی هم ندارم و فقط غذاهای ساده دم دستی می‌پزم... تق تق تق ... گربه‌ها می‌دوند. چرخ خرید را چپه می‌کنند. فرش را کج. کاسه آب را برمی گردانند و مرا، با آن همه اندوه سنگین سنجاق می‌کنند به زندگی.

 

چرخ خرید کهنه را برمی‌گردانم به صندوق عقب ماشین. ناله‌ای می‌کند. می‌دانم دارد به زندگی سخت و یکنواختش اعتراض می‌کند. در صندوق عقب را می‌بندم. صدایش گم می‌شود. برمی‌گردم به خانه. تا باز صبح شود و بروم دفتر. ببینم زنها از ساختمانهای زشت دو طرف کوچه که چسبیده به هم ساخته شده‌اند بیرون بیایند. با دیدن هم لبخند بزنند و بگویند برویم برای شام امشب سیب زمینی، قارچ و کمی هم فلفل دلمه بخریم و  من هنوز ایستاده‌ام وسط کوچه و از زندگی و هر چه که همراهش می‌آید تا ابد جا مانده‌ام.

 

شیدا

27 آذر ماه 1401

@mrs_shin

 

* فروغ فرخزاد

** هیلا صدیقی

Popular posts from this blog

- ساکن آسانسور بلوک یک

◽️اگر جنگ خوب بود…

◽️روز چهلم: لذت گمشده