- نادر شاه شاهان و گذشته های من
کاش میشد آدمیزاد طوری زندگی کند که وقتی به گذشتهاش نگاه میکند، بلاهتهایش اینجور توی ذوق نزند. من نمیدانم تا کی هنوز از دست دختر جوانی که بودم و انتخابهای ابلهانهاش عصبانی خواهم بود.
مشهد بودیم. دقیقا روبروی هتلی که برای ماه عسل رفته بودم. ماه عسل و مشهد... قطعا انتخاب من که نبود ولی مقاومتی هم نکرده بودم. عشق چنان کورم کرده بود که فرقی نمیکرد مشهد، کربلا، اورشلیم...
من همه عمر ازدواجم و کمی قبلترش از اینکه در اماکن زیارتی حس خاصی نداشتم، کلافه بودم. معاشر با آدمهایی که از عظمت روح معصوم حاضر در مکان میگفتند خمیازهام را مخفی میکردم. تنها مکان مقدس روی زمین که به من حس خاصی داد خود کعبه بود. کعبه به نظرم بینظیر بود.
اول اینکه کوچک بود، خیلی کوچک. تصاویر تلویزیونی به آدم این توهم را میدهد که کعبه خیلی بزرگ است و آن حیاط خیلی وسیع. اینطور نیست. کوچک است. سیاه. خالص. وسط حیاطی با سنگفرش سفید نشسته و آن حیاط و آن مسجد با برجهای بلند وحشتناک احاطه شده است. همین کوچک بودنش را تشدید میکند.
مهمترین مکان زیارتی مسلمانها مکعب سادهای است که برجهای بلند مدرن و زشت دورش را گرفتهاند. عرب، عقلش نرسیده که به این حیاط، حریم بدهد. اطرافش را اینقدر بلندمرتبه نسازد. با این حال چیزی آنجا هست که حتی آدمی را که مذهبی نیست تحت تاثیر قرار میدهد.
بقیه مکانها همه برای من یکسان بودند. همه. از دم. بی حسی مطلق.
سفر ماه عسل هم که نزدیک حرم مطهر هتل گرفته بودیم و من احمق نرفته بودم بنای یادبود نادری را که دقیقا روبروی هتل بود ببینم. این بارکه بعد از 20 سال رفتم دیدمش که ای داد.
چه خوش خیالی عمیق و سادهای داشتم. میخواستم بروم توی هتل بکارت گمشده برباد رفتهام را خیلی نمادین پس بگیریم. « اگر بگویم غلط کردم و تعهد هم بدهم آیا میتوانم برگردم به دختری که بودم؟ دختری که زندگی پیش رویش را چنان خراب کرد که انگار دشمن خودش باشد؟» چیزی را پس نمیدهد این زندگی.
گشتم توی بنا به سنگها دست زدم. پشتم را کردم به هتل. به شهر. به همه چیز.
هر چقدر هم که بقیه راه را با دقت ساخته باشم و از آن راضی باشم اما آن بلاهت گذشتههایم هنوز آزارم میدهد. اینکه چشمهایم را بستم و خودم را انداختم ته چاه. ته چاهی که بیرون آمدن از آن پوستم را کند. چاهی که به خاطرش مجبور شدم بچهام را تنهایی بزرگ کنم و هنوز هم هر چند که بچه دیگر بچه نیست ولی باز هم من در مواجهه با او و مسائلش تنها هستم و هیچ چیزی این را تغییر نخواهد داد. یک انتخاب اشتباه مسیر زندگی مرا به کل عوض کرد.
بله، بلاهت اینطوری است که آثارش روی روان و زندگی میماند و هر چقدر هم که بعدش فکر کنی که تمام شد نمیشود. بالاخره بنای یادبود نادری را که نمیشد نبینم و چه میدانستم آن هتل نکبت لعنتی دقیقا روبروی بنایی است که باید میدیدم.
بعد چشمهایم را بستم. برگشتم به 20 سال پیش و خود ابلهم را دیدم. میتوانستم هر دو تا دستم را بگذارم دو طرف گلوی خودم و تمام. دخترک شاد و خوشبخت و ابله داشت میرفت که زندگی مرا خراب کند و از دست من هم کاری برنمی آمد. زل زدم به مجسمه نادرشاه بر فراز اسب و آرزو کردم آن نیزه بلند توی دست من باشد. آرزویم برآورده نشد.
هر آدمی حق دارد گاهی در زندگی اش احمق باشد اما کاش قانونی بود که نمیگذاشت این حماقت تمام زندگیاش را تا همیشه تحتالشعاع قرار دهد. لعنت به عشق و لعنت به بلاهت...
شیدا
18 مرداد 1402
@mrs_shin