عکس تولد پسر را با دایره محدودی از دوستانم به اشتراک گذاشتم. چند تایی نوشته بودند کاش دوباره 18 ساله میشدیم. آیا فقط منم که از تصور دوباره 18 ساله شدن هم میترسم؟ فکر میکنم که وای. دوباره باید این راه رفته را از نو بروم. دوباره اشتباه. دوباره بن بستهای تاریک. دوباره و دوباره. چون آنقدر دایره اشتباهات باز و متنوع است که حتی اگر اشتباههای قبلی را هم مرتکب نشوی از اشتباه مصون نیستی. سنگهای بسیاری در مسیرهای بسیاری مانده که سرت را بکوبی به آن. برگردی از نو مسیری بسازی. یا برگردی اصلا از راه دیگری بروی. به مادرم میگویم من سنگینی 47 سال زندگی روی کره زمین روی شانههایم هست. حالا تو هی بگو جوانی. من احساس جوانی نمیکنم دیگر. مدتهاست. احساس پیری هم نمیکنم. احساس میکنم که 47 سال زندگی کردهام و به اندازه 47 سال تجربه کسب کردهام و اصلا به اندازه 47 سال بار هستی روی شانههای من سنگینتر شده. بعد تازه برگردم 18 سالگی؟ 30 سال دیگر لخ لخ کنم تا برسم به این کندی عمیق آرام؟ نه. نه. نمی خواهم. به نظر من سالهای بالای 40 خیلی جذابتر از سالهای قبلش بود. تا اینجا که
روی صفحه سیاه یک لکه سفید ، شبیه یک لوبیا . دستگاه سفید روی تنت سر می خورد و تصویر وضوح بیشتری می گیرد. بعد چیزی مثل یک ضربان را نشانت می دهند ، یک قلب کوچک در اولین تپشهایش ... هق هق که می کنی تصویر محو می شود ، لوبیای کوچک و ضربانش. تو می مانی و حجمی بزرگ از جنس شادی و اضطراب ، تنها ، با مردی بیگانه که دستگاهی سرد را روی شکمت می چرخاند. کسی از کسانی که دوستت می دارند نیستند و در بزرگترین کشوف زندگیت تنها تو هستی و حجم کوچک دلنگرانیهای آینده. اشکهایت را که پاک کردی ، از اتاق که بیرون آمدی به خاطر می آوری که قلبت در تپشهایش تنها نیست و لبخند می زنی.همین.