روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

عکس تولد پسر را با دایره محدودی از دوستانم به اشتراک گذاشتم. چند تایی نوشته بودند کاش دوباره 18 ساله می‌شدیم. آیا فقط منم که از تصور دوباره 18 ساله شدن هم می‌ترسم؟ فکر می‌کنم که وای. دوباره باید این راه رفته را از نو بروم. دوباره اشتباه. دوباره بن بستهای تاریک. دوباره و دوباره. چون آنقدر دایره اشتباهات باز و متنوع است که حتی اگر اشتباههای قبلی را هم مرتکب نشوی از اشتباه مصون نیستی. سنگهای بسیاری در مسیرهای بسیاری مانده که سرت را بکوبی به آن. برگردی از نو مسیری بسازی. یا برگردی اصلا از راه دیگری بروی.

 

به مادرم می‌گویم من سنگینی 47 سال زندگی روی کره زمین روی شانه‌هایم هست. حالا تو هی بگو جوانی. من احساس جوانی نمی‌کنم دیگر. مدتهاست. احساس پیری هم نمی‌کنم. احساس می‌کنم که 47 سال زندگی کرده‌ام و به اندازه 47 سال تجربه کسب کرده‌ام و اصلا به اندازه 47 سال بار هستی روی شانه‌های من سنگینتر شده. بعد تازه برگردم 18 سالگی؟ 30 سال دیگر لخ لخ کنم تا برسم به این کندی عمیق آرام؟ نه. نه. نمی خواهم.

 

به نظر من سالهای بالای 40 خیلی جذابتر از سالهای قبلش بود. تا اینجا که اینطور بوده. یک جوری انگار پشت صحنه دنیا را نشانت داده باشند. دیگر از چیزی نه تعجب می‌کنی نه آنقدرها هیجان زده می‌شوی. همه چیز یک عمق نسبی پیدا می‌کند. من این دید را با هیچ شور جوانی عوض نمی کنم. با هیچ «تو واقعا زن کاملی هستی شیدا» و «پس عشق اینطوریه؟» و مزخرفهای دیگری که به وقتش رمانتیک و خوشایند بوده عوض نمی‌کنم. با هیچ لرزش دل و دستی، یک شام آرام خانوادگی و تماشای پدرخوانده را عوض نمی‌کنم راستش. خیلی از راههایی که رفته‌ام دیگر برایم جذابیتی ندارد.

 

این به معنی بخشیدن خودم و دیگران نیست. به معنی میانسالی است شاید. اینکه هی بشمری و حواست باشد که 47 سال زندگی کرده‌ای یعنی از ورودت به دانشگاه 29 سال گذشته. از فارغ‌التحصیلی 21 سال. از ازدواج شکست خورده‌ات 20 سال. از تولد بچه‌ات 18 سال. از گرفتن گواهینامه رانندگی 28 سال. از پروانه نظام مهندسی 15 سال. از جدا شدنت 10 سال.

 

47 سال زندگی کرده‌ای و 47 بار هی چرخ چرخیده و تو می‌دانی که نه با توپ سال نو اتفاق خاصی رخ می‌دهد و نه با چراغهای روی درخت کریسمس. تو می‌دانی که اگر دو نفر آدم قرار باشد در مسیر هم قرار بگیرند بالاخره این اتفاق می‌افتد و اگر دو نفر قرار باشد از هم جدا شوند، باز هم بالاخره این اتفاق می‌افتد. می‌دانی که آرزوهای سال نو و کیک تولد و شب آرزوها و دیوار آرزوها و پل آرزوها همه و همه فقط مضحک هستند. می‌دانی که اگر تا رم بروی و در آبنمای تروی هم سکه‌های 1 یورویی بیندازی باز هم عشقت بر باد می‌رود. کسی هم سکه‌های از دست رفته را پس نمی‌دهد. می‌دانی که هیچ کلیسا و مسجد و کنیسه‌ای چیزی به جز یک ساختمان ساخته دست بشر نیست. می‌دانی که دین هم همینطور. می‌دانی که زبان، فریب بسیاری دارد و سالها زمان برده تا این را بفهمی و این دانش را با هیچ به عقب برگشتنی عوض نمی‌کنی.

 

نه نه نه. حتی اگر بدانم راهم را طور دیگری خواهم رفت حاضر نیستم برگردم و دوباره جوان و جاهل باشم. من همین 47 ساله بودن را، همین چروکهای دور چشم، همین موهای سفیدی که فر آن با بقیه موهای سرم فرق دارد، رمی‌خواهم. همین که عصر لم بدهم و گربه‌ام را نوازش کنم و تماشای نورهای نارنجی آسمان در عصر و ماهی که شب از بالکن پیداست در من چیزی به جز شعف زنده بودن برنیانگیزد. همین که خانه‌ام را، گیاههایم را، عادتهای تکراری و آدمهای تکراری و جمله‌های تکراری و سریالهای تکراری را دوست دارم.

من خسته، مهربان، خوابالود و دقیقا 47 ساله ام و حوصله هیچ چیزی حتی خودم را هم ندارم دیگر. همه اینها را به غول چراغ جادو بگویید. اگر با پول سراغ من می‌آید بیاید اما جوان شدن آرزوی من یکی نیست.

 

شیدا

20آبان 1402


پ.ن. این که بعضی از پستها در وبلاگ آپلود نمی شود دلیل خاصی دارد. می توانید آنها را از طریق کانال تلگرام من به آدرس telegram.me/mrs_shin دنبال کنید.

 

Popular posts from this blog

حجم کوچک دلنگرانیهای آینده