- در ستایش آهستگی و جادو و عینک کائوچویی قاب مشکی
مادرم دستهای پیر و زیبایی دارد. پیری دستهایش ربطی به سن ندارد. دستهایش همیشه لاغر و زبر بود با رگهای برجسته درشت. میگوید وقتی که بچه بود شبها قبل از خواب دعا میکرد که خدا دستهایش را تپل کند. آنقدر از ته دل دعا میکرد که صبح وقتی بیدار میشد اولین کارش نگاه کردن به دستانش بود که ببیند دعایش مستجاب شده یا نه. اما از همان کودکی رگهای برجسته و لاغری دستها برایش مانده که مانده. من هم همان دستها را دارم. وقتی دراز کشیدم روی تخت و دستهایم را دراز کردم فکر کردم الان دکتر توی گزارش مینویسد: «بیمار زن، 47 ساله است و دستان لاغر و رگهای برجسته آبی و زیبایی دارد.» دکتر اما قصد نداشت از رگهای برجسته آبیم چیزی بنویسد. حتی کاری هم به رگها نداشت.
با صدایی آرام و به آهستگی برایم توضیح داد که اول با برق عضله دست را آزمایش میکند و مرحله بعدی سوزن است. من نگاهش کردم. آدمهایی که آرام حرف میزنند و عجله ندارند به من آرامش میدهند. انگار که یک صبح شلوغ وسط هفته نبود و ما توی یک میهمانی نشسته بودیم و برای من از کارش میگفت. «آمادهای؟» چطور میتوانی آماده باشی برای چیزی که نمیدانی چیست؟ بعد برق آمد توی دستهایم و انگشتهایم پریدند. دکتر چیزی نوشت و با متر چیزی را اندازه زد. با آن عینک گرد و دستان دستکش پوش شبیه جادوگری غریب بود. جادوگرم داشت با متر چه چیزی را اندازه میزد؟ پرسیدم. گفت عصب را اندازه میگیرد.
دو بار، سه بار چهار بار برق آمد توی دستم. از چپ از راست. از بالا و هر بار دستم پرید و پرید و پرید و درد کوتاه و ناخوشایند ورود جریان برق همراهش آمد. گفت حالا باید عضله را با سوزن تست کنم. من از سوزن و آمپول و این چیزها نمیترسم. فقط داشتم به دستهایش نگاه میکردم. با دستکش لاتکس آبی، دستش را روی دستم به آرامی از نقطهای به نقطهای دیگر جابجا میکرد. انگار که نه دست یک انسان که یک وسیله خراب را در دستش گرفته و دنبال عیبش میگردد. سوزنی را از کاور یک بار مصرف خارج کرد. درش را برداشت و سیمی به آن وصل کرد. سوزن را فرو کرد توی دستم. صدایی از دستگاه شنیده شد.
فکر کردم پس این صدای دست من است. مثل وقتی شدم که دراز کشیده بودم روی تخت سونوگرافی و دکتر صدای قلب بچهام را برایم گذاشته بود «پیتیکو پیتیکو پیتیکو» کره اسبی کوچک در چمنزاری میدوید آن روز. با کنجکاوی گوش دادم به صدای دستم. دستم چه میگفت؟ چه میخواست بگوید؟ چرا به زبانی ناشناس حرف میزد؟ دکتر گفت من سعی میکنم انگشتانت را از هم باز کنم و تو نگذار من این کار را بکنم. با فشار دستش صدای دستم بیشتر شد. گوش دادم. گوش دادم. مگر آدمیزاد چند بار توی عمرش میتواند صدای دستهایش را بشنود؟
صدای دستم مثل صدای رادیویی بود که موج آن تنظیم نشده. من فکر میکردم مرد با دستهای آبیاش میتواند موج را تنظیم کند و بعد هر دو با همان آهستگی که او پیامبرش بود، به صدای دستهای من گوش کنیم. سوزن را از دستم درآورد و یک قطره پررنگ خون زد بیرون. بیعجله و با حرکاتی بسیار بسیار آرام الکل زد به پنبه و بیآنکه چیزی به من بگوید خون را پاک کرد. بعد سوزن را زد روی بازویم و صدا این بار بیشتر بود. گفت دستت را فشار بده به تخت. فشار دادم. صدا بیشتر شد. دستم به زبانی حرف میزد که من بلد نبودم. اما حتما این مرد زیبا با آن عینک و دستکش سر از حرفهای دستم درمی آورد. میخواستم بپرسم دستم چه میگوید. نپرسیدم.
سوزن را که از دستم بیرون آورد پرسیدم میتوانم بلند شوم؟ گفت لطفا چند لحظه صبر کن من گزارشم را چک کنم که چیزی کم نباشد. تا به حال ندیده بودم که مردی چیزی را چک کند و چه برسد به اینکه این را به زبان بیاورد. اما جادوگری که زبان دستها را میفهمید و در این صبح شلوغ وسط هفته برای هیچ چیزی عجله نداشت حتما با بقیه آدمها هم فرق میکرد. بعد از چند لحظه طولانی گفت تمام شد. بلند شدم و دنبال کفشهایم گشتم. دکتر گزارشم را چاپ کرد و ورقهای کاغذ را گذاشت روی هم و تکانشان داد. منگنه کرد و گذاشت توی پوشه. پوشه تا نشد. آرام پوشه را باز کرد و باز کاغذها را تکان داد و این بار پوشه به خوبی بسته شد. من شیفته آهستگی و زیباییاش شده بودم. کاش میشد بقیه روز را بشینم همینجا و زل بزنم به دستهای آبیاش که همین حرکات را بارها و بارها تکرار میکند.
از اتاق که رفتم بیرون خبری از آهستگی نبود اما. از ازدحام آدمهای بیمار گذشتم و برگشتم به ماشین. گزارش دستهایم را گذاشتم روی صندلی کناری و رفتم که با بقیه روزم بدوم.
شیدا
7 آذر ماه 1402
پ.ن. به خاطر خواب رفتگی دستهایم دکتر برایم آزمایش عصب دست نوشت. به گواه جواب آزمایش مشکلی در اعصاب دستم وجود ندارد.