- «امروز میتونست یه روز رویایی باشه، یه روز خوب!»
داشتم از لابی ساختمان رد میشدم که بروم به گربههای همسایهام که رفته سفر غذا بدهم که یکی آویزانم شد. یک دسته اسکناس توی دستش بود و داشت تکان میداد: «خانم مدیر لطفا رسیدگی کنین. » فکر کردم جیبش را زدهاند. اما نه. دقیقا صبح امروز را انتخاب کرده بود برای اینکه بپیچد به من. چون دستگاه ATM توی لابی بهش پول پاره داده بود.
پناه بردم به منبع نداشته صبر جزیل که جواب تندی بهش ندهم. وقتی دیدم بس نمیکند وسط حرفش راه افتادم سمت آن یکی بلوک. چون که گربه ساعت میفهمد و من همین حالا هم دیر کرده بودم. ظرف غذای گربهها پر بود. گربه خاکستری چنگم زد و دستم خون افتاد. با ذکر «خدایا منو همین حالا بخور» آمدم سمت ماشین.
دیشب دقیقا ساعتی که میخواستم بروم استخر، مسئول تاسیسات آمد بالا که چه نشستهای. فاضلاب سینک آشپزخانه شما آب داده به سقف پایین. نه تنها این اتفاق افتاده بلکه همسایه طبقه پایین یک هفته صبوری به خرج داده بلکه این ماجرا خودش خود به خود حل شود و نشده و همین باعث شده کلی از سقف آشپزخانهاش طبله کند و نم بدهد و تازه بعد از یک هفته، گفته به تاسیسات. مسئول تاسیسات آمد بالا که ببیند از بالا آثاری از این باران ناخوشایند بیوقفه درونی پیدا میکند که دیدیم که شیر تصفیه آب مدام دارد آب خالی میکند توی فاضلاب. خسته نباشم. حالا البته این مساله مصداق عدو شود سبب خیر بود. چون به این ترتیب ما فهمیدیم که شیر برقی دستگاه تصفیه خراب شده. البته که دلیل نم دادن این نبود. دلیلش هر چه که بود از بالا معلوم نبود.
پس دیگر نه استخر رفتم و نه شام درست کردم. سینک و شیر تصفیه را هم تعطیل کردم و فکر کردم چطوری زندگی کنم بدون سینک و به هیچ نتیجه ای نرسیدم. مسئول تاسیسات گفت که وقت ندارد خودش این تعمیرات را دست بگیرد و همسایه طبقه پایین گفته اصلا به من چه و من گفتم ببین هزینه و داستانها که طبعا با ماست ولی اینکه همسایه پایینی گفته به من چه که خب حقیقتش من هم میتوانم بگویم به من چه چون من که دارم زندگیام را میکنم. بهرحال این اتفاقی است که افتاده و همسایهها یاری کنید که این داستان حل شود و آخر مجبور شدم کارت هیات مدیره را بازی کنم. چون مسئول تاسیسات حواله داد به همسایه پایینی. همسایه پایینی جاخالی داد و بومرنگ درست نشست وسط پیشانی من. گفتم ببین من اگر الان پروژه در حال اجرا داشتم که همین فردا آدمش را میآوردم و درستش میکردم. داستان این است که آن کسی که من میشناسم الان تهران نیست. کس دیگری هم نمیشناسم و تو را خدا آن روی سگ مرا بالا نیاورید چون من همین دیروز نشستهام به فلسفه زندگی تخمی و روزگار و زیست در ایران و همه چیز شک کردهام و دیگر لازم نیست که زندگی روزمره هم مصداق شکنجه شود که هی بروم ظرفها را توی روشویی توالت بشورم یا هر شب – با استقبال پرشکوه پسرم – پیتزا از بیرون بگیرم. بهرحال به قول یکی از دوستان در کامنت دونی، درست است که ممکن است خیلی زود بمیریم ولی یک حالتی هم هست که ممکن است نمیریم و مجبور باشیم تا پیری کوری زنده بمانیم و آدم زنده متاسفانه خرج دارد و نمیتواند خیلی هم بزند به رگ بی خیالی.
به مسئول تاسیسات گفتم از این هیات مدیره بودن جز اینکه آرامش و آسایش من گرفته شود که به من چیزی نرسیده و اگر قرار است که سر سوزن اثر نداشته باشد در اینکه تو کار مرا پی بگیری پس من بروم وسط لابی خودم را آتش بزنم و شما را به خیر و ما را به سلامت و تازه ماجرای اسکناس پاره هنوز پیش نیامده بود والا همان را هم میزدم توی سرش که لامصب ببین من با چی درگیرم بعد تو میگویی وقت ندارم آن یکی هم میگوید به من چه.
مسئول تاسیسات کوتاه آمد. یکی را پیدا کرد که شنبه صبح بیاید به جای فلک، آشپزخانه طبقه پایین را سقف بشکافد و بعد از تعمیر طبعا طرحی نو در اندازد. برای همین وقتی رفتم پایین و جلوی تراول پنجاه تومنی پاره و خانمی که داشت تکانش میداد قرار گرفتم توانستم اندک آرامشم را حفظ کنم و نگویم دست از سرم بردارید. این تاج را از سر من بردارید و نخواستم و خدایا توبه.
حالا سطح دغدغهام برگشته به تنظیمات کارخانه. روز معمار است و من همزمان با جواب دادن به پیغامهای تبریک تکراری، باید تعداد زیادی توالت طراحی کنم. خیلی ممنون از جهان هستی. چون همین حالا زندگیام همینقدر تخمی و پوچ و مسخره است. پس مینشینم فایل توالتها و حمامها را باز میکنم و فکر میکنم که یک روزهایی هم اینطوری شروع میشود دیگر. گربه چنگت میزند. زن همسایه اسکناسش پاره میشود. تو دلت میخواهد در فلسفه حیات غرق باشی و به دو روز دنیا دل نبندی و دو روز دنیا، دو تا دستش را میگذارد دور گردنت تا خفه ات کند. برگردم به توالتهایم. همین. روز معمار هم مبارک! سلطان بزرگ توالتها و طبعا باقی فضاها...
شیدا
3 اردیبهشت 404