-«ای شادی آزادی»
«در زندان
در زنجیر
ما نام تو را زمزمه میکردیم
آزادی
آزادی
آزادی»
به مادرم زنگ زدم و گفتم فردا با بچه برای شام میآییم. خیلی وقت است که نرفتهایم. نمیدانم. شاید دو هفته. بعد رفتم استخر و بعد از استخر عرق سیب را زدم زیر بغلم و رفتم خانه همسایه. خانه همسایه مدرن بود و خلوت و زیبا و واقعا اولین همسایهای بود که شکل و شمایل خانهاش با سلیقه من هماهنگی داشت. بقیه، یا زیستگاه مبلهای استیل دمده با روکشهای پلاستیکی هستند و یا آنقدر شلوغند که نمیشوند در فضای خانه درست راه رفت.
این یکی درست همانی بود که من دوست داشتم. خلوت با اشیای کم و با دو تا گربه که در خانه میپلکیدند. یکی خاکستری و یکی سفید. تازه موهای گربهها را زده بود و طبعا همه زیباییشان دود شده بود و رفته بود هوا و هر دو شبیه جغد شده بودند با کله بزرگ و چشمهای گرد و تنی نحیف. وقتی آن همه مو به تن گربه است حدس زدنش سخت است که این حیوان این همه لاغر و شکننده است و همه جذبهاش در واقع پف است و مو و باد هوا. گربه سفیدش که ظاهرا آدمگریز است با من دوست شد. تعجب کرد. گفت این یکی اصلا اهل معاشرت نیست ولی من با گربه کلی گپ زدم و گربه با مردمکهای درشت و هاله سبز کمرنگ اطرافشان زل زد به من و حتی یکی دو تا چشمک هم زد. در میان تعجب بسیار زن، حتی اجازه داد به آن تن نرم و لطیفش دست هم بزنم.
بعد دیگر سرمان گرم شد و من کمی از زندگی قبلیام حرف زدم و این که فقط یک بچه دارم چون خیلی خیلی سخت بود این یکی را تنهایی بزرگ کردن و او هم گفت که بچه ندارد ولی حالا کمی پشیمان است از اینکه بچه ندارد ولی دیگر نه خودش و نه شوهرش حال و حوصله بچه داشتن ندارند. گفتم زندگی در این خرابشده، طبعا زود آدمها را پیر میکند. اینکه کسی در خارجه، امید به زندگیاش اینقدر زیاد باشد که حول و حوش 50 سالگی هم به بچه تازه آوردن فکر کند یک داستان است. این که زندگی کنی در جغرافیایی که همین فردا قرار است در مورد بمباران شدن یا نشدنش تصمیمگیری شود یک داستان دیگر است. آدمیزاد با همین آرد بیخته و الک آویختهاش دلخوش است دیگر. یا همین گربهها که مثل روح سرگردان میپلکند توی خانه و زندگی در خانه را قابل تحمل میکنند.
ساعت یازده و نیم بود که رفتم خانه و نیم بیشتر سریال تمام شده بود و نصفه نیمه دیدم و بعد خوابیدم. صبح که بیدار شدم، یادم آمد که امشب میروم خانه مادرم. یادم آمد که اردیبهشت است و 22 سال پیش در چنین روزهایی من آن لباس بلند سنگین سفید که اصلا دوستش نداشتم برداشتم و از خانه آمدم بیرون که دیگر هیچوقت به عنوان دختری که مال آن خانه است، به آن خانه برنگردم. آیا آن لحظه سنگینی تصمیمم را احساس کردم؟ آیا آن وقت که پلههای خانه را طی میکردم و مواظب بودم که پایین لباس به زمین نکشد و میرفتم که عروس بهار بشوم، به سنگینی این تصمیم فکر کردم؟ آیا فکر کردم که دیگر این سبکی، این شادی بیبدیل معصومانه، این همه در امان بودن را هرگز و هیچوقت نخواهم داشت؟ آیا فکر کردم که در آن خانه زیبای کهنه، که 22 سال پیش هم زیبا و کهنه بود دیگر تا همیشه میهمان خواهم بود؟ دیگر هیچوقت کسانی بزرگتر و عاقلتر از من، بین من و دنیا نخواهند ایستاد و من در راه آن آدم بزرگتر و عاقلتر شدن است که میروم و رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم و حتی یک قطره هم اشک نریختم که اگر میدانستم که چه میشود و به کجا میرسم و چهها بر سرم میآید طبعا باید مینشستم و آب دریاها را گریه میکردم.
من اما پلهها را رفتم پایین. رفتم و رفتم و در چوبی بزرگ را باز کردم و بستم و میدانم که برنگشتم برای یک نگاه آخر. دوشنبه روزی بود.
غرق در بهار قدیمی 22 سال پیش بودم که گربه بزرگتر آمد نشست کنارم و نق زد که نوازش صبحگاهی من کو. با کشیدن دستم روی تن خاکستری پشمالو و آن ابهت پوشالیاش اندوه، نیامده دود شد و رفت. دیگر اشکی ندارم که برای راههای اشتباه پیموده شده و معصومیت از دست رفتهام بریزم. دیگر میدانم که نمیشود و نمیشد که همیشه در پناه کسی زندگی کنم. اگر قرار است زندگی کنی طبعا باید بپری از خانه پدری و از امنیت زیستن در آنجا و اگر بپری بهرحال احتمالش هست که زمین بخوری و اگر زمین بخوری، طبعا یاد میگیری که زمین خوردن آخر زندگی نیست. اگر بالهایت را بچینند و ببندند یا میمیری و یا اگر آنقدر قوی باشی که نمیری راهی پیدا میکنی به جستن. اگر اندک جانی مانده باشد، همان اندک جان میتواند سینهخیز ببردت.
به خانهام نگاه کردم که در نور صبح میدرخشید. به گربهها که یکی روی مبل و یکی پایین مبل نشسته بودند. به تصویر خودم روی صفحه بزرگ تلویزیون. به این که اینجا خانه من است و مردی که همراه من است، جور دیگری زیستن را به من یاد داده. حقیقتش این است که یاد داده. چون من حتی از اینکه بالهایم را باز کنم و پرواز کنم میترسیدم. اصلا از یادآوری این که بال دارم میترسیدم. یادم داده که این زندگی مال من است و بابتش توضیحی به هیچ کس بدهکار نیستم و آزادی را که من بلد نبودمش به من از نو شناسانده. حالا من آزادم. هر چقدر هم که زندگی و خانه و کار دست و پایم را بسته باشد، آزادم. بندهایم همانهایی است که خودم خواستهام. بچه. خانه. زندگی مشترک. گربه.
به این فکر کردم که آزادم و گاهی فراموش میکنم که چقدر آزادم و این آزادی چقدر شیرین است. حتی اگر دوشنبه روزی 22 سال پیش با احمقانهترین لبخند جهان روی صورتم آن خانه را برای همیشه ترک کرده باشم که دیگر به آن برنگردم.👀
شیدا
20 اردیبهشت 1404
شعر تایتل و اول پست هوشنگ ابتهاج