◽️من هستم سیندرلا

 

دیشب باران بارید. سنگین و سهمگین. یک ماشین دقیقا زیر پنجره اتاق خواب ما پارک کرده بود و صدای برخورد دانه‌های درشت باران روی سطح ماشین مرا بیدار کرد. ساعت ۳ و نیم صبح بود. هوا خنک بود. پنکه را خاموش کردم. خانواده‌ای داشتند می‌رفتند سمت ماشینشان و بلند بلند با هم حرف می‌زدند. باز تمام پروکسی‌ها قطع شده بود. جهان رفته بود پشت مه.

 

در اتاق را باز گذاشته بودم، گربه‌ها که نمی‌دانم این دشمنی‌شان با درهای بسته از کجا می‌آید، آرام بودند. یکی جلوی در اتاق لمیده بود و دومی پشت پنجره و بعد باز خوابیدم.

 

صبح آرام و سنگین و ابری از راه رسید. بابا نان تازه خریده بود. گربه‌ها دیگر تعارف را کنار گذاشته بودند. یکی توی خانه می‌دوید و می‌پرید هرجا که بشود پرید. دومی هم با تمام توانش، داشت فرش قرمز کف خانه را اسکرچ می‌کرد.

 

بعد از صبحانه بلند شدم که زیر میز را جارو کنم و یاد ایام قدیم، خیلی قدیم افتادم که دختر خانه بودم و لوس و ننر و یک بار همینجا بودیم و مادرم مجبورم کرد زیر میز را جارو کنم و من همانطور که داشتم جارو می‌کردم می‌خواندم «من هستم سیندرلا» و مادرم حرص می‌خورد که برای یک بار جارو کردن آخر چقدر دراما. چه می‌دانستم. جوان و جاهل بودم و به شدت خوشبخت. چون جنگ نبود. چون هیچ باری روی دوش من نبود جز «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی» و والدینم جوان بودند و من در سایه امن آنها می‌توانستم شعرهای نوار قصه‌های بچگی‌مان را بخوانم و از یک جارو زدن ساده، درام بسازم.

 

بی‌تا زنگ زد و گفت تهران کمی شلوغ شده ولی باز هم همه‌جا پر از ایست بازرسی است. خودش سر کار بود. مریم دارد می‌آید بابلسر و شاید بروم ببینمش.

 

به زور خودم را مجبور می‌کنم از خانه بیرون بروم. باد دریا که به صورتم می‌خورد حالم کمی بهتر می‌شود. ولی باز هم به دامن دریا و شن و شهرک وصله ناجورم انگار. آواره‌ام.

 

دیشب با نونا رفتیم ویلاهای نوساز داخل شهرک را نگاه کردیم. حاصل میلیاردها پول به فنا رفته و فقدان سلیقه شده بود ویلاهایی غول‌آسا و بدریخت. یادم رفته بود مهندسم. واقعا یادم رفته بود. انگار واقعا سیندرلای پیش از ملاقات با شاهزاده بودم در خانه‌ای کوچک با یک بچه اندازه غول که در داستان نبود. یادم آمد که آرشیتکتم و معماری را می‌فهمم مثلا.

 

حالا می‌خواهم بروم کنار دریا برای ساعتی اندوه آوارگی را از یاد ببرم. کنار دریا باد می‌آید و دریا خاکی رنگ است و زندگی ادامه دارد انگار…

 

شیدا

۲ تیر ۱۴۰۴

 

t.me/Mrs_Shin

Popular posts from this blog

- ساکن آسانسور بلوک یک

◽️اگر جنگ خوب بود…

◽️روز چهلم: لذت گمشده