◽️«به زندگی نشستن»



«هرگز کسی اینگونه فجیع

به کشتن خود برنخاست

که من به زندگی نشستم»



داشتم با بی‌تا حرف می‌زدم. داشتیم می‌گفتیم ما چه پوست کلفتیم که وسط گرما، آلودگی، تینیجرداری، خرج و‌ مخارج و هزار بدبختی دیگر هنوز آویخته‌ایم به بهانه‌های کوچک خوشبختی. هنوز غذا درست می‌کنیم. هنوز به گل و گیاه می‌رسیم. هنوز با دوستانمان دل‌خوشیم. هنوز به سگ و گربه‌هایمان رسیدگی می‌کنیم. هنوز خانه‌هایمان اینقدر زیبا و سبز و قشنگ است. هنوز جان خندیدن داریم. هنوز می‌گردیم دنبال آن یک چیز کوچکی که بشود آویخت بهش و با آن روز را قابل تحمل کرد. 


چقدر آسانتر است با ژست فرهیختگی غرق در افسردگی شدن و بهانه خندیدن را از یکی گرفتن. خودم از صبح خشم و اندوهم را تبدیل کرده بودم به بیرون ریختن یکی دو تا کمد و خالی کردنشان. یک تپه کوچک از دورریختنی‌ها درست کردم و بعد زنگ زدم به بچه‌های خدمات که بیایند مرا از دست گلدانهای خالی، خاک کهنه، جعبه‌های کارتن و شیشه‌ها نجات بدهند. دلم می‌خواست خودم را، آن تکه هنوز امیدوارِ سگ‌جانم را که از صبح صد تا گلدان را آب داده بود، سه بار خاک گربه‌ها را تمیز کرده بود، کاری مرغ پخته بود و به دیدن شکل شگفت برگهای گشنیز حتی لبخند هم زده بود بدهم به آیت، کارگر خدمات که با خودش ببرد و بدهد به این وانتهای شهرداری که خبرمرگشان زباله خشک و امیدهای تر و زنهای اندوهگینی که وانداده‌اند- و اینکه وا نمی‌دهند هنوز از عجایب روزگار است - با خودشان می‌برند و رها می‌کنند در سوله‌های بزرگ. 


آنجا زنهایی مثل ما جمع می‌شوند دور هم. لباسهای روز کلفتی‌شان را می‌تکانند و مطمئنم وسط آن همه خرده شیشه و جعبه خالی و امیدهای واهی هم چیزی برای زندگی کردن و زیبا کردن همین زندگی پیدا می‌کنند.


آیت مرا و‌ دمپایی‌های نقره‌ای‌ام را نبرد. گربه کوچکتر شاکی شده که چرا نگذاشته‌ام چسب روی کارتن‌ها را بجود و کارتنها را داده‌ام رفته. با اینکه دو سه بار هم عطسه‌اش گرفت وا‌نداد و به وارسی زباله‌ها ادامه داد و حالا ناراحت است که چرا اسباب‌بازی‌اش را ازش گرفته‌ام. 


من غمگینم. وسط اندوهم و وسط خونریزی که آن هم اندوه را تشدید می‌کند و وسط هزار بدبختی و شنیدن خبر مرگ دختر جوانی که با چاقو کشته شده، باید خانه‌ام را به جایی برای زندگی کردن تبدیل کنم. چیزی پیدا کنم. بهانه‌ای. صدایی. بارقه امیدی که همینجا روی مبل نمانم. 


چقدر راحتتر است اندوهگین بودن. چه سخت است زندگی کردن علی‌رغم همه چیز… و چه راحت اشتیاق غمگینم به زندگی تعبیر می‌شود به هزار چیز دیگر جز همانی که هست… 


جهان، فرهیخته‌های از دماغ فیل‌ افتاده به اندازه کافی دارد که بنشینند در محافل خودشان، حرفهای بزرگتر از دهانشان بزنند و در حرف، جهان را از جایش تکان بدهند و در عمل از گذاشتن یک اثر مثبت کوچک عاجز باشند. 


جهان به زنهایی مثل ما احتیاج دارد. بهبود دهنده‌های بی‌ادعا. لجوجانه زندگی‌کننده‌ها. نوازش‌کننده موهای کودکان و گربه‌ها. آشپزهای خوب و مهندسهای خوب و پرستارهای خوب و وکیلهای خوب که در عین حال که از جنگیدن در جبهه‌های متعدد و زخم بسیار برداشته‌اند، باز هم امید را انتخاب کرده‌اند نه ناامیدی… مغرورم به همه‌تان. زنان ساده کامل. با دستهای پیر و لبهای گشاده و آغوش گرم‌تان. که آن چیزی که اسمش «خانه» است می‌سازید و همه به خانه‌ای که شما هستید برمی‌گردند… دم همه‌تان گرم!


شیدا

۱۵ خرداد ۱۴۰۴


شعر ابتدای پست از احمد شاملو

Popular posts from this blog

- ساکن آسانسور بلوک یک

◽️اگر جنگ خوب بود…

◽️روز چهلم: لذت گمشده