◽️انجماد در تاریخ
باک ماشینم را پر کردم. ساعت ۶ صبح صف پمپ بنزین تقریبا مثل همیشه بود. میشد فکر کنی که ایام عید است، البته در فقدان سینرهها و شاخههای بید. دیشب موقع شلیک پدافندهای شرق تهران رفتیم پارکینگ ۳- با دو تا گربههایمان. یکی توی بغل پسرم و دیگری که ترسوتر است توی باکس. نیم ساعت نشستیم و با مدیر ساختمان و مسئول تاسیسات و نگهبان و همسایههایی که میآمدند حرف زدیم. بعد آمدیم بالا. من قرص خواب خوردم و به خوابی بیرویا فرو رفتم تا ۵ صبح. قیامت بوده و صدای بمب آمده دیشب ولی من چیزی نشنیدهام. بیرون که رفتم حالم بهتر شد. در خانه، اخبار آدم را ویران میکند. بیرون خانه حتی در صبح به این زودی هم زندگی جریان دارد. داروخانه و پمپبنزین و سوپر باز هستند. آدمها، آدمهای واقعی وجود دارند. برای گربهها قرص آرامبخش خریدم که اگر خواستم بروم جایی داشته باشم و آمدم خانه تا بعدتر ماشین را ببرم سرویس کنم.
یک جور آمادهباش باشم. نمیدانم. حداقل از انجام این کارها حس بهتری دارم. احساس نمیکنم منفعل جلوی اخبار فلج شدهام. دیروز فقط ناهار درست کردم و تا شب تقریبا هیچ کاری نکردم. امروز را شاید پنجشنبه اعلام کنم و هم گلها را آب بدهم و هم خانه را تمیز کنم. همینجور که داشتم ظرفهای تمیز را جابجا میکردم چشمم به قاشقهایم افتاد. فکر کردم احمقانه است که آدمیزاد اینطور به اشیای بیاهمیت دل میبندد و در آنها مفهومی جا میگذارد که واقعی نیست اما با همین دلبستنها و با همین خیالها، خانهاش را میسازد. خانه یعنی جایی که قاشقهایم باشند. همین سه تا که معلوم نیست چطور از استانبول به تهران کثافت پیشین و تهران جنگزده فعلی کوچانده شدهاند و در کشوی من به زندگی ادامه میدهند.
اما هیچ نیرویی روی زمین نمیتواند مرا مجبور کند که قاشقهایم را بگذارم توی ساک. انگار برداشتن قاشقها از کشو، قبول قطعی «از خانه رفتن» است. قبول فرار. قبول اینکه مسافر نیستی و جنگزدهای و هرچه بشود از خانه با خودت راه انداختهای… نه نه حتی اگر خودم بروم قاشقها اینجا خواهند ماند.
شبها به شدت مضطربم. صبح که میشود از اینکه در خانهام بیدار شدهام خوشحالم. میروم گلهای بالکن را آب میدهم. به ناهار فکر میکنم. اما به تقویم نگاه نمیکنم. تاریخ در روز ۲۳ خرداد ایستاده. هر روز ۲۳ خرداد است که هی تکرار میشود. فرقش با ۲۳ خرداد اول برای من این است که در خانهام بیدار شدهام. نمیخواهم برسم خانه. مفهوم خانه چقدر عجیب است. خانه تو را امن نگه میدارد تا وقتی که روی ستونهایش استوار باشد. کاش مجبور نبودم «تا وقتی» در ادامه جملهام بگذارم…
شیدا
۲۸ خرداد ۱۴۰۴