◽️روز اول - خر داغ کردن صبحگاهی
در بالکن را که باز کردم، بوی دم و گرما و پختن چیزی پیچید توی سرم. ساعت ۸ نشده بود پس کباب درست کردن همسایه بالایی منتفی بود.
گلهای بالکن را روی دور تند آب دادم. نه برگهای خشک را جمع کردم نه علفهای هرز را. برگشتم توی خانه که بتوانم بوی ناخوشایند داغی هوای بیرون را فراموش کنم.
دیروز وسط کار چهارپنج تا ویدیو و پادکست را نصفه و نیمه شنیدم و ول کردم. اول ماجرای فلسطین و اسراییل. بعد یک میزگرد در مورد ایران بعد از جنگ. چند پیشگویی از مانوک خدابخشیان. چند ویدیو از چند آدم شاخص دیگر. یک ویدیو از یک سلبریتی که میخواستم ببینم چرا از سریال آمده بیرون و روان زخمی دردناکم با هیچکدامش آرام نگرفت. فقط چیزهایی را فهمیدم که تقریبا قبلا هم میدانستم. اینکه جایی که امروز اسراییل فعلی است در زمانهای خیلی قدیم هم متعلق به آنها بوده ولی بعد از آنها گرفته شده. عبادتگاههایشان تخریب شده و دینشان ممنوع. پادکست رسیده بود به آنجاها که بابت یهودی بودنشان در کشورهای دیگر رانده شدند و در معرض توهین و تحقیر قرار گرفتند و میدانستم که بعد از این هولوکاست هست. ریشه شر عمیقتر بود پس. یک سرزمینی در یک گوشهای عنوان مقدسترین خاک را دارد و هر سه دین ابراهیمی آن را مقدس میدانند و مالکیتش محل مناقشه است ولی راستش هنوز نفهمیدم و احتمالا هیچوقت نخواهم فهمید که چرا خاک این مناقشه تاریخی باید دامن من ایرانی را بگیرد. واقعا این آنجاهای کتاب تاریخ آیندگان است که دلیل بسیاری از اتفاقها را مینویسند «بیتدبیری و بیخردی حکمرانان» و میشود جواب درست بسیاری از سوالات.
سلبریتی مذکور هم گفت با تصمیم و توافق دو طرفه از سریال آمده بیرون و مانوک خدابخشیان از سر مار و نسل شیک پاسارگادی گفت که من نه توی تیم مار بودم و نه توی نسل شیک پاسارگادی. زن سرگشتهای بیش نبودم که چشمش به نقشههای معماری بود و گوشش به چیزی که حواسش را از زخم زندگی پرت کند.
همین دیروز در تیم حکمرانی پت و مت یک استوری گذاشتهاند از تصویر گرافیکی حمله اتمی به اسراییل و از آن طرف دور برداشتهاند که باید حمله اتمی پیشگیرانه بکنیم به ایران. با تشکر از تدبیر و خرد حاکم بر جامعه بینالمللی طبعا.
جالب اینجاست که اینجا دارند با ذرهبین در کاهدان دنبال جاسوس میگردند. جاسوسها هم دل راحت زیر تیترهای بزرگ روزنامهها پنهان میشوند. آنقدر بزرگ که کسی جرات نکند زیر سوالشان ببرد.
به جز این پادکستها و ویدیوها و اخبار سیاسی برای تکمیل دوز آزار روزانهام هم چند نفر را که خانههایشان در جنگ ویران شده دنبال میکنم که هنوز بعد از یک ماه، کاری برایشان انجام نشده.
در خانه خودمان گربه بزرگتر مدتی بود که مشکلی داشت و دیروز بالاخره دل به دریا زدم و بردمش کلینیک. هر دو را بردم. با پسرم. مشکل گربه دوم با دارو حل شده بود و ۲۰ گرم! وزن اضافه کرده بود. اولی دارو گرفت و آزمایش خون داد و دو ساعتی معطل ماندیم در کلینیک و پسرم ایدههایش را در مورد یک بیمارستان دامپزشکی که نخواهد خونِ صاحبان حيوان خانگی را توی شیشه بکند برایم مطرح کرد. اینکه برندهای غذای خشک بیایند اسپانسر بشوند و چرا باید یک آزمایش خون اینقدر گران باشد و … طبعا که بهش گفتم تمام این غذا خشکهای خارجی که میبینی قاچاق است و خندهدار است که با اینکه قاچاق است فروشش مجاز است و تازه ده درصد مالیات بر ارزش افزوده هم بابتش میدهیم. بعد رویال کنین که نماینده رسمی ندارد و جنسهایش در ته کشتی و کامیون میآید بشود اسپانسر بیمارستان دامپزشکی تهران؟
به حرفهای من گوش نداد. حرفش که تمام شد هم تاسف خورد که وقتی که او از ایران برود من چطوری این کارها را تنهایی پیش خواهم برد؟ گفتم همانطور که تک و تنها تو را بزرگ کردم و بردم دکتر و کلاس کنکور و کلاس زبان و معطل کسی هم نماندم. گفت خب من بچه آدم بودم عقلم میرسید.
همین بچه آدم عقلرس وقتی میبردمش بیمارستان برای چکاپ از همان ورودی بیمارستان چنان فریاد جیغ و گریه سر میداد که از صدایش همه میفهمیدند که نوه دکتر اعتماد آمده برای ویزیت. یک بار رفتیم خانه دایی اکس و نمیدانم قیافه خان دایی عینکی بچه را یاد چه کسی انداخت ولی اشک و جیغش بند نیامد تا اینکه همان فرمان را گرفتیم و خداحافظی کردیم تا به بقیه مهمانها آرامش بدهیم. یا اینکه وقتی میبردمش سلمانی تا مدتها جیغ میکشید و من همیشه مجبور بودم موهایش را کوتاهِ كوتاه كنم كه حداقل فاصله سلمانى رفتنها بيشتر شود. بعد كه بزرگتر شد و بايد واكسن آنفولانزا مىزد اول من واکسن میزدم تا باور کند که آنقدرها درد ندارد و جیغ نزند.
همان بچه داشت در مورد گربههای طفلکی بیآزار من که حتی جیغ نمیزنند و جفتشان با هم در یک باکس فسقلی جا میشوند داستان سرایی میکرد. نمیدانم چرا من این همه به چشم پسرم ضعیف و شکننده میرسم؟
منی که تقریبا هیچوقت جلوی بچه اظهار ضعف نکردهام و تا جایی که شده بالاخره قایقم را راندهام در این دریای طوفانی و نه از مادر شدنم پا پس کشیدهام نه از شغلم و نه از زندگی… اما به چشم جوان خیلی جوان پسرم من محتاج حمایتم. کاش میشد اما نمیتوانم در چشمهایش استراحت کنم چون به زودی باید لانه را ترک کند و من نمیخواهم بندی بر پایش و یک سنگینی بزرگ توی قلبش باشم.
همه اینها را نوشتم که بگویم حالم چطور است و چرا تصمیم گرفتم یک چله رهایی بنویسم. نمیدانم رهایی از چه. آنچه میخواهم ازش رها شوم بینام است. ترکیب همه اینهاییست که نوشتهام. با تمام بینامی و گنگی سنگین است و مرا احاطه کرده است. مینویسم به امید رهایی…
شیدا
۲۳ تیر ۱۴۰۴