◽️روز بیست و سوم: رابطه من و کلهپاچه از گذشته تا امروز
نیمی از عمرم را در نفرتی عمیق نسبت به کلهپاچه سپری کردهام.
خانواده پدری اتفاقا عاشق کلهپاچه بودند و یکی از آیینهای خانوادگی ما، این بود که عمو یک دیگ کلهپاچه بار میگذاشت که اندازه دیگهای هیات بود و صبح جمعه همه را دعوت میکرد به صرف کلهپاچه.
سفره بزرگی پهن میشد و از ریز و درشت مینشستیم دور سفره. من و برادرم میچسبیدیم دو طرف دامن مادرمان. دیگ میآمد سر سفره و محتوایش جانور بوگندوی وحشتناکی بود که همه با اشتیاق منتظرش بودند و من ازش متنفر بودم.
منتها در آن ایام از کودکسالاری خبری نبود. یعنی اگر بابا جانت صلاح دیده بود که کلهپاچه بخوری باید میخوردی.
مادر یکی یک کاسه آبگوشت میگذاشت جلوی ما و هرازگاهی یک تکه گوشت لخم پاک میکرد و به ما که مثل جوجههای چند روزه دهانمان باز بود میداد. بابا هم اخم میکرد. چون بقیه بچهها تا آرنج توی ظرف کلهپاچه بودند و سرش دعوا میکردند و نه از دندانهای خیلی دراز گوسفند میترسیدند نه از موهای ریز شناور.
وقتی که زورم رسید به خانواده دیگر لب به کلهپاچه خانگی نزدم تا سالها بعد که در ایام شبکه و آشنایی با اکس، یک انجمن کتاب داشتیم متشکل از کلی آدم فرهیخته* که قرارهایشان را در کلهپزی سر فرشته میگذاشتند.
این کلهپزی در تقاطع فرشته و ولیعصر قرار داشت و اولین کلهپزی نسبتا شیک بالاشهر بود و بر خلاف بقیه کلهپزیها مغازه بزرگ و دلبازی بود. ( آن مغازه الان نمایندگی کاشی تبریز است.)
سر قرار من آبگوشت سفارش میدادم با نوشابه زرد و بقیه دوستانم دیسهای بزرگ و متنوع از انواع قطعات کلهپاچه. اکس هم مثل بقیه. کسی نه اصراری داشت که من همراهی کنم و نه چشمغرهای در کار بود. همین رفتار نوعی کنجکاوی در من ایجاد کرد که ببینم این چیست که این آدمهای فرهیخته دارند میخورند.
محتویات دیسها نه بوگندو بود نه کریه و نه از دندان خبری بود نه مو. اتفاقا تمیز و خوشمزه به نظر میرسید و این شد که من اول شروع کردم به ناخنک زدن به غذای بقیه و در قرار سوم تسلیم شدم و خودم هم سفارش دادم.
بعدا فهمیدم که من کلهپاچه خانگی دوست ندارم و مشکلی با کلهپاچهای که گوش و دندانها و زبانش را نبینم ندارم. البته که بعد از این تفکیک خیالم راحت شد و به زندگیام با نفرت از کلهپاچه خانگی و عشق به کلهپاچه غیرخانگی ادامه دادم.
نفرت من از کلهپاچه خانگی ادامه داشت و دارد و احتمالا خواهد داشت. منتها پدر من طبعا وقعی به این نفرت من نمینهاد و هر وقت دلش میخواست مراسم کلهپاچه پختن در خانه راه میانداخت. کلهپاچه پختن در خانه هم اینجوری است که یک قابلمه بزرگ خیلی بزرگ را پر از کلههای شناور میکنند و شب تا صبح میگذارند بپزد.
اتاق من دقیقا روبروی آشپزخانه بود. از شکنجه تحمل آن بوی شناور چرب تا صبح، واقعا میشد به عنوان کیس پناهندگی استفاده کرد بماند.
شب قبل از عقدم که اعصابم بینهایت کش آمده بود و سرم وحشتناک شلوغ بود و رفته بودم برای مراسم لباس سفید بخرم و سر و کلهام را مرتب کنم، وقتی خسته و کوفته و عصبی رسیدم خانه دیدم سه تا کله گوسفند خام با چشمهای نیمه باز و لبخندی ملیح از کنار سینک زل زدهاند به من. یادم هست که پنج دقیقهای ایستادم همانجا و متقابلا به چشمهاى نيمهباز گوسفندها زل زدم. بعد رفتم به بابا گفتم «واقعا نمیشد امشب کلهپاچه بار نگذاری؟!» که جواب خاصی هم نگرفتم و تا صبح با بوی چرب و غلیظی که در ارتفاع ۱۰ سانتیمتری بالای سرم شناور بود غلت زدم و نخوابیدم.
فردا هم در کل مراسم طولانی بسیار طولانی عقد، خواهرزاده یک ساله اکس گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد و کسی جدی نگرفت. هیچکس این بچه را بغل نکرد از اتاق بیرون ببرد چون لابد میترسیدند از مراسم خیلی هیجانانگیز عقد جا بمانند و بکراند مراسم نصایح آخوند و وکالت دادن و گل چیدنها شد گریه بچه.
حالا که فکرش را میکنم میبینم شاید آن کلههای گوسفند با آن لبخند عجیب و بچهی گریان سر عقد نشانهای از جهان هستی بود که من ندیدم و جدی نگرفتم و به بر باد دادن زندگیام ادامه دادم.
شیدا
۱۷ مرداد ۱۴۰۴
*آن جمع تا جایی که یادم هست من بودم و اکس و نادر و شکیبا و فرهنگ و رامین و نازلی… الان به جز من و اکس همه را کانادا خورده.