◽️روز بیست و هشتم: یه بار جستی ملخک! دو بار جستی ملخک!

پسرم اینقدر رفت و آمد و پرسید «شام چی داریم؟» که مجبور شدم از کاناپه خاکستری نازنینم دل بکنم و بروم توی آشپزخانه کاسه چه کنم دستم بگیرم. 


هزار بار به پسرم گفته‌ام قبل از اینکه من کارهای شام را شروع کنم از من نپرس شام چی داریم. به خدا من هم نمی‌دانم! اصلا سوالش مرا عصبی می‌کند. این حرف را تقریبا هزار بار با جمله‌بندی‌های متفاوت گفته‌ام. بی‌اثر. 


می‌گوید که برای محاسبات دقیق رژیمش به این اطلاعات نیاز دارد و باید بداند که شام ما دقیقا چقدر پروتئین دارد که بداند آیا نیاز است پروتئین اضافه بخورد یا نه. پروتئین داستان این روزهای زندگی ماست. یا دارد شیک پروتئین می‌خورد یا سفیده تخم‌مرغ و یا مغز مرا که نمی‌دانم چه مقدار از پروتئین مورد نیازش را تامین می‌کند.


بهرحال از روی کاناپه بلند شدم که بروم ببینم چی باید درست کنم که دیدم یک چیز سبزی روی زمین وسط آشپزخانه‌ام افتاده است که اول فکر کردم برگ است. رفتم نزدیکتر. برگ نبود. ملخ بود. 


فقط یک لحظه برگشتم موقعیت الیور گربه کوچکتر را چک کنم. چون پارسال که یک ملخ بخت‌برگشته‌ای تا بالکن طبقه پنجم ما آمده بود شکار الیور شد. من در حالی مچ‌اش را گرفتم که دست و پاهای دراز ملخ از دو طرف دهنش زده بود بیرون و تا بدوم که مانعش شوم در یک حرکت سریع ملخ را نجویده قورت داد. طبعا دلیل دویدنم نگرانی برای ملخِ خدازده بدبخت نبود. نگران گربه‌ام بودم که با خوردن ملخ بلایی سر خودش نیاورد. 


دیدم گربه‌ها خوابند. ملخ همانطور پشتش را کرده بود به من و من فکر کردم باید کاری بکنم چون اصلا نمی‌توانم زندگی مشترک با یک ملخ را در آشپزخانه از یک طرف و آن صحنه چندش‌آور بیرون زدن دست و پای دراز ملخ از دهن گربه را از طرف دیگر تحمل کنم. 


بنابراین من بودم و ملخ. یک کاسه بلور برداشتم و گذاشتم روی ملخ. ملخ عکس العمل خاصی نشان نداد. حالا کافی بود ۲-۳ ساعت با ملخ زندگی کنم تا تو بیایی و ملخ را بیندازی بیرون. بعد باز دوباره فکر کردم اگر گربه‌ها بیایند سراغش چی؟ اگر پایم خورد و ملخ پرید چی؟ رفتم یک برگ کاغذ آوردم و انداختم زیر ظرف و ملخ و ظرف و کاغذ را گذاشتم بالکن. با تکان خوردن ظرف و کاغذ ملخ دو سه باری پرید و خورد به ظرف و برگشت سرجای اولش. کاسه را برداشتم و برگشتم تو. 


ملخم ولی همانجا پشت پنجره روی کاغذ مانده و زل زده به من. فکر می‌کنم با ضربه‌هایی که موقع پریدن توی کاسه به کله‌اش خورده ضربه‌مغزی شده باشد! 


بعد دیگر نتوانستم بیشتر نگران ملخ باشم چون دوباره پسرم آمد و ماجرای بی‌پایان پروتئین را پی گرفت و من رفتم سراغ سختترین سوال همه ادوار که ببینم بالاخره چی بپزم!


شیدا

۲۱ مرداد ۱۴۰۴


t.me/Mrs_Shin

Popular posts from this blog

- ساکن آسانسور بلوک یک

◽️اگر جنگ خوب بود…

◽️روز چهلم: لذت گمشده