◽️روز سی و یکم: «آن شراب مگر چند ساله بود؟»

چه مهربان بودی وقتی دروغ می‌گفتی

چه مهربان بودی وقتی که پلک‌های آینه‌ها را می‌بستی

و چلچراغ‌ها را

از ساق‌های سیمی می‌چیدی

و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می‌بردی

  • فروغ فرخزاد


صحنه داشت در یک فیلم ترکی اتفاق می‌افتاد. دختر قصه تکیه داده بود به پسر و خیره شده بودند به دریا و من نمی‌دانم چرا از این صحنه پرتاب شدم به خاطره‌ای دور. به یک کشتی که شبانه روی تنگه بغاز استانبول می‌راند. من که مست شراب بودم و آدمی که تکیه داده بودم بهش. که بعد بخواهد چنان پشتم را خالی کند که جهان ترسناک شود و تمام نفرتی که در وجودم هست را برای خودش بخرد.


موج نفرت را که داشت با تیر و تفنگ می‌آمد کنار زدم و خاطره را نزدیک کشیدم. اولین بار توی تمام زندگی‌ام بود که در کشتی، شراب می‌خوردم. شراب قرمز. گیلاس را گرفته بودم بالا و از پشت قرمزی شراب به چراغهای ساحل، ساختمانهای زیبا و رقص موجها نگاه می‌کردم. نمی‌توانستم تشخیص بدهم که این نوسان اندکی که دستم است مال مستی است یا حرکت آرام کشتی. ولی مست خوبی بودم. مستی ملایم شراب که باعث می‌شد چشمهایم را نیمه‌باز کنم و از حرکت نور روی موج‌ دریا لذت ببرم.


نفرت ایستاده بود و زل زده بود به من. انگار حق نداشتم چیزی خوشایند از خاطره آدمی ناخوشایند بیرون بکشم. ولی این شب و شراب و کشتی واقعا اتفاق افتاده بود و می‌شد مرد را ازش حذف کرد. تکیه داد به پشتی صندلی مثلا. هنوز استانبول، استانبول بود. شب تابستان، شب تابستان و مستی شراب هنوز خوب بود. 


در فیلمی که تماشا می‌کردم پسر جوان مجبور شد دختر زیبایی را که عاشقش بود ترک کند. در مسیر زندگی من یک جایی فهمیدم که دروغ چه چهره‌های مختلف و عجیبی می‌تواند به خودش بگیرد و خودم را از آن مهلکه کشیدم بیرون. حالا موج نفرت می‌توانست برگردد. می‌توانست روی چهره مردی را که دیگر جزییاتش را از یاد برده بودم خط‌خطی کند و در درونم بتازد. 


من ولی دلم برای استانبول بود که تنگ شده بود. نیازی به شهود نبود که بفهمم چیز مشترک بین خاطره کهنه من و فیلم جلوی رویم منظره شب استانبول بود و دریایش. استانبول من. زیباترین شهر جهان.


شیدا

۲۴ مرداد ۱۴۰۴

Popular posts from this blog

- ساکن آسانسور بلوک یک

◽️اگر جنگ خوب بود…

◽️روز چهلم: لذت گمشده